๑۩۞۩๑سرزمین عشق ๑۩۞۩๑
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : vahid
ببـار بـارون ببار بارون دلم از زندگے خونه دیگه هر جاے این دنیا برام مثـه یه زندونه ببار بارون که دلگیـ ـرم ببار بارون که غمگینم خراب حال من امشب که دارم از غصه میمیرم ببار اے نم نم بارون ببار امشـب دلم خسته اس ببار امشـب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس ببار اے ابر بارونـــ ــے بـبــار و گونــ ـه ام و تـر کن مثــه بـغـض دل ابـرا ببار این بغـض رو پر پر کن نه دستے از سر یارے پناه خستگے ها شد نه فریاد هم آوازے غرور خلوت ما شد نه دل گرمے به رویايے که من هم بغض بارونم نه امیدے به فــردايـے که از فردا گریزونــــ ــم ببار اے نم نم بارون ببار امشب دلم خسته اس ببار امشب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس ببار اے ابر بارونـــے ببار و گونه ام و تر کن مثه بغض دل ابرا ببار این بغض رو پر پر کن... دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : vahid
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است... دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد ! درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد به او که لبهايش از اندوه من مي لرزاند به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد به او که باورش کردم و دل به او باختم به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : vahid
در کنار ساحل دریا قدم میزدم به یاد تو ، موجها می آمدند به کنارم و میرفتند، اما تو نبودی. اما به یاد تو در کنار دریا قدم میزدم. قطره های باران قدم میزدم اما تو نبودی. باران یاد تو را در دلم زنده کرد. شروع آرزوهای در کنار تو بودن . پا کرد و چشمهایم به یاد تو بارانی شد. میتوانستی از روی گونه هایم پاک کنی. دل پر از درد دل به جا می ماند. من یک دنیا با ارزش است. غصه هایم فدای آن عشق پاکت. خاطر آن جانم نیز فدایش خواهم کرد. نیست در آن که یک دلتنگم. مطمئن باش که خیلی خوشبختم. باران خاطره ای بود از عشقم و غروب که رسید یادگاری از چشمهای خیسم به جا ماند. نیست ، تو هستی و یک دنیا خوشبختی! دلتنگی ها و اشکهایم میخواهم عزیزم.
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : vahid
هيچ از خودت پرسيدي عاقبت اين دل عاشق چه ميشود؟؟؟ هيچ از خودت سوال کردي به کدامين گناه مرا تنها گذاشتي؟؟؟ کاش لحظه رفتن اندکي تامل مي کردي و به گذشته مي انديشيدي. به گذشته اي نچندان دور.به روز اول اشنايي به قسم هايي که براي هم خورديم و به قول هايي که به هم داديم.اما تو رفتي!!! ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود ميبردي. کاش ميدانستم صداي چه چه گنجشک ها روزي به پايان ميرسد و من تنها مي مانم.اماتو رفتي!!! چگونه دلت امد از دل ساده و قلب مهربانم بگذري. قلبي که به عشق تو مي تپيد و تو ان را تنها گذاشتي. بعد از تو نه بهار رنگ سبزي برايم دارد نه تابستان برايم معنايي.اما تو رفتي!!! آري تو رفتي و مرا در يخبندان بي کسي ها تنها گذاشتي. دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : vahid
قلم و کاغد را بر میدارم و دوباره شروع به نوشتن میکنم
دوست دارم از دل دیونه خودم برای عشقمون بنویسم
پس دوباره می نویسم از بیقرارها و از دل تنگهایم
راستی گفتم دلتنگی آره دلتنگی کلمه ای که داره
به تنهایی واسه خودش معروف میشه در وجودم
نمیدانم تا کدامین غروب در من طلوع خواهد ماند
اما این را به خوبی میدانم که این طلوع جز ویران
کردن من چیزی به همراه نخواهد داشت در این لحظه
و در همین جا که سرم را روی کاغذ گذاشتم تو را میخواهم ، میخواهم تو را برای درد دل با این قلب گوشه گیر
میخواهم چند صباحی دستت را در دستم بگذاری
دیگر دارم از حال میروم به دادم برس ای بهترینم
من دیگر طاقت این فاصله را ندارم به دادم برس
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : vahid
سر كلاس ادبيات معلم گفت : دل من ميل تو دارد,چه بجوئي چه نجوئي ور بکوشي ز دل من بگريزي , نتواني
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : vahid
من که عاشق نبودم تو راه عاشقی را نشانم دادی من که عشقی تجربه نکرده بودم تو گفتی که تجربه اش شیرین است من که دیوانه نبودم چشمان زیبای تو دیوانگی را به آموخت من که شاعری بلد نبودم عشق تو مرا شاعر کرد! من که معنی دلتنگی را نمیدانستم دوری تو دلتنگی را برایم معنا کرد حال که بودنت نیازی برای قلب عاشقم هست بگو چرا از من دوری؟ چگونه میتوانم از تو دور بمانم در حالی که در هر نفسم جای داری؟ بگو که علت این جدائی چیست؟؟؟
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 10:32 :: نويسنده : vahid
بخواب آرام ای عشقم که من بیدار بیدارم فراقت تا سحر هر دم کند بیمار بیمارم بخواب آرام جان من کنارت بودم و هستم بخواب آرام من امشب چو هر شب سخت هوشیارم تمام هستی ام خوابی ، برایت شعر می گویم بخواب آرام تا فردا که من مشتاق دیدارم میان سینه ام بغضی دل من گریه می خواهد ز ترس بودن بی تو ، ز فکرش نیز بیزارم دلم تنگ است می دانی که بی تو هیچ و تنهایم نگر بر تلخی ام بی تو به این روز و شب تارم چه میشد گر سحر میشد دلم بی تاب روی تو نوازش کن مرا هر دم که من بی عشق بیمارم به چشمانت قسم عشقم که بی عشق تو میمیرم فدای پاکیت گردم گل زیبا و بی خارم تمام آرزوی من ، بخواب آرام چون هستم نوازش می کنم مویت بخواب آرام ، بیدارم
آخه تو عزیز قصه ها می .... .....اخه تو شعر رو لبامی آخه جونه تو بسته به جونم.........اگه بری دیگه نه نمی تونم آخه اسم تو رو که میارم............می شی همه ی دارو ندارم از چی می ترسی تو مهربونم ...........من که رو عشقمون موندگارم
گرچه از فاصله ی ماه به من دورتری
ولی انگار همین جا و همین دور و بری
خبرت هست که از خوبی خود بی خبری
بخدا خوب تر از خوب تر از خوبتری
دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 1:20 :: نويسنده : vahid
مـا کـه رفتیم ولـــی یادت باشــه دیوونه بودیم واسـه تو یه عمر اسیرتو کنج این خونه بودیم ما که رفتیم تو بمون باهرکی که دوستش داری با اونی که پنهونی سر روی شونه اش میذاری ما کـــه رفتیم ولـــی این رســــــم وفاداری نبود قصه ی چشـــمای تو واســـه ما تکـــراری نبود ما کـــه رفتیم حالا تو می مونی و عشــق جدید می دونم چند روز دیگه می شنوم جـــدا شـــدید ما کــــه رفتیم ولــــی مزد دستای مـــا این نبود دل مـــا لایق اینکــــه بنـــدازیش زمـــین نبـــود مـــا کـــه رفتیم ولیکن قـــدرتو دونســـته بودیم بیشــــترم خواســــته بودیم ولی نتونسته بودیم مـــا کـــه رفتیم تـــو برو دل بده دســـت دیگری به قـــــول حافظ مــــا هـــم داریم یه یار ســفری مــــا کــــه رفتیم تو بشـــین زیر نگاه عاشــقش آرزوم اینه فقــــــط تلـــف نشــــه دقــــایقــــــش مــــا کـــــه رفتیم تو بــــرو دنبال طالـــع خودت ببینم که ســـــــال دیگه کـــــی میاد تــــولـــــدت ما کــــه رفتیم تو بمون با اونی که از راه اومده اونی کـــــه با اومدنش خنجر به قــــلب من زده مـــا کـــه رفتیم دل ندیم دیگه به عشـــق کاغذی لااقل میومدی پیشم واسه خداحافظی دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : vahid
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...
آخر رسید روزي كه بي تو روزها رو سر كنم مي رسد آخر رسید روزي كه مرگ رو باور كنم و آخر مي رسد كه تنها در كنار قبر من شعر هاي كهنه ام را مو به مو از بر كني عشق شكوفه هایی است كه در سپیده دم میشكفد.آوایی است كه در شبی مهتابی از گلوی فرشته ای بیرون می آید و چشمه ایی است كه برای نخستین بار از دل سنگی می جوشد.
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 19:44 :: نويسنده : vahid
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ... ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ... کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ... کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم... کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم... میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ... شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي ! تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد! تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛ هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... ! براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!! از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : vahid
روزای سخت نبودن با تو خلا امیدو تجربه کردم داغ دلم که بی تو تازه میشد هم نفسم شد سایه سردم
تو رو می دیدم از اون ور ابرا که می خوای سرسری از من رد شی آسمون و بی تو خط خطی کردم چه جوری می تونی این قده بد شی
ســـــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت قلبتو بشکن و برگرد نذار این فاصله بیشتر از این شه نمی خوام مثل گذشته که رفتی دوباره آخر قصه همین شه
روزای سخت نبودن با تو دور نبودنتو خط کشیدم تازه میفهمم اشتباهم این بود چهره عشقمو غلط کشیدم
عشق تو دارو ندار دلم بود اومدی دارو ندارمو بردی بیا ســــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت تو بشکن و برگرد که هنوز هم تو دل من نمردی ســـــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت قلبتو بشکن و برگرد نذار این فاصله بیشتر از این شه نمی خوام مثل گذشته که رفتی دوباره آخر قصه همین شه
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : vahid
می خواهم از تو بگویم بی آنکه در جســـــــــــــــــــتجوی قافیه ها باشم و بی آنکه حتی در جســــــــــــــتجوی واژه ها باشم می خوام از تو بگــــــویم از تو که ناخواسته با سکوتــــــــــــــــت منو می شکنی از تو که عاشقانه دوستت دارم و نمی دانی دوستت دارم با ساده ترین کلمات همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد می خواهم بگویم دوستت دارم نه می خواهم از آسمان برایت خورشـــــــید را بیاورم نه می خواهم ستــــــــــاره ها را برایت بچینم نه می خواهم به شهر آرزوها و رویاها بروم و نه می خواهم به اندازه این ســــــــکوت تلخ فریاد بزنم فقط ســـــــــاده و با صداقت همراه با شـــــــاهدی صادق از اعمال جانی سوخـــــــته با چشـــــــمانی بارانی می خوهم بگویم دوســـــــتت دارم و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید من تقدس عشقت را بر کرامت وجودم نشانده ام هر چند همراه با سکــــــــــــــــوتی به تلخی زهر است و اگر سراسر وجودم زبان باشد یکسره خواهم گفت با این ســـــــــــــکوت دوستت دارم
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده : vahid
دوستت دارم یعنی چی؟ داشتن را در تمام رویاهایش باور می کند
نگری
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 15:44 :: نويسنده : vahid
اگه بگم قول می دم تا همیشه باهات باشم... اگه بگم که حاضرم فدای اون چشات بشم... اگه بگم تو آسمون عشق من فقط تویی... اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی... اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم... اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم... اگه بگم ماه منی٬ هر نفس راه منی... اگه بگم بال منی٬ لحظه ی پرواز منی... میشی برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال... میشی برام باغبون میوه های تشنه و کال... میشی برام ماه شبای بی سحر... میشی برام ستاره ی راه سفر... ولی بدون هر جا باشی یا نباشی... مال منی....
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : vahid
نشسته بود روی زمین و داشت تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد بهش گفتم: کمک نمی خوای گفت : نه، گفتم: خسته میشی بذار کمکت کنم دیگه........گفت : نه خودم جمع می کنم. گفتم :حالا تیکه ها چی هست؟ بد جوری شکسته شده معلوم نیست چیه؟؟؟ نگاه معنی داری کرد و گفت: قلبم این تیکه های قلب منه که شکسته خودم باید جمعش کنم بعدش گفت:می دونی چیه رفیق؟آدمای این دوره زمونه دل داری بلد نیستند وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری تودستشون نگرفته میندازنش زمین و میشکوننش میخوام تیکه هاشو بسپارم به دست صاحب اصلیش اون دلداری خوب بلده میخوام بدم بهش، بلکه این قلب شکسته خوب بشه آخه میدونی اون خودش گفته که قلب های شکسته رو دوست داره،تیکه های شکسته ی قلب را جمع کرد ویواش یواش ازم دور شد. و من توی این فکر چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم موندم دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو میسپاری دست هرکسی؟ انگار فهمید توی دلم چی گفتم و گفت:دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هرکسی نبوداینارو گفت و رفت سمت دریا سهم تنهاییهاش دریایی بود که رازدارش بود.......
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : vahid
همه ی وجودم پر شده از فریاد بی صدایی به کی بگم این درد بی همزبونی من چه غریبم توی این شبهای بی قراری تو خلوت خودم با سکوت و سیاهی همنشینم هر شبی چه لذتی داشت اون لحظه های کنار هم بودن چی شد که خط جدایی زدن به بخت تو و من عزیز مهربونم نمی دونی که بی تو چه سردم من شب و روز غصه و غم شدن همدم من ازم نپرس چرا اینجوریه حالم من هنوزم تو زندون تو در بندم دلم گرفته با خودم آواز دلتنگی می خونم ای مهربونم بیا تا واست از عاشقی بخونم من با اینکه از تو دورم ،ولی خیالم با تو هر دم ای کاش سرنوشت تو و من اینجوری نبود روزگار هم با ما کمی مهربونتر بود من هر دم لبریزم از عشقت آرزوم دیدن روی ماهت سهم عاشقا از عشق جداییه اینم رسم عاشقی و شیداییه
دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : vahid
دفتر عشـــق كه بسته شـد
|