๑۩۞۩๑سرزمین عشق ๑۩۞۩๑
چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 16:35 ::  نويسنده : vahid       

 

امروز روز ما شدن است و فردا روز تنها شدن ...

 

امروز روز پروانه شدن است و فردا روز سوخته شدن ...

 

امروز روز خاطره شدن است و فردا روز فراموش شدن ...

 

امروز روز فدا شدن است و فردا روز فنا شدن ...

 

امروز روز بهار شدن است و فردا روز پاییز شدن ...

 

امروز روز خواب شدن است و فردا روز خراب شدن ...

 

امروز روز منتظر شدن است و فردا روز خسته شدن ...

 

امروز روز قصه شدن است و فردا روز غصه شدن ...

 

امروز روز بیست شدن است و فردا روز نیست شدن ...

 

امروز روز مرد شدن است و فردا روز نامرد شدن ...

 

امروز روز آشنا شدن است و فردا روز غریب شدن..............



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 16:16 ::  نويسنده : vahid       

 

روزي

یه دختر و پسر كه روزي همديگر را با تمام وجود دست داشتن

بعد از پايان ملاقاتشون با هم سوار يه ماشين شدند و آروم    

كنار هم نشستن دختر ميخواست چيزي را به پسر بگه  

ولي روش نميشد پسر هم كاغذي را آماده كرده بود كه چيزي را

 كه نميتوانست به دختر بگويد در آن نوشته شده بود

پسر وقتي ديد داره به مقصد نزديك ميشه، كاغذ را به

 دختر داد؛ دختر هم از اين فرصت استفاده كرد و حرفش را به

 پسر گفت،كه شايد پس از پايان حرفش پسر از ماشين پياده

 بشه و ديگه اون را نبينه دختر قبل از اين كه نامه ي پسر

 را بخواند،به اون گفت ديگه از اون خسته شده،ديگه مثل گذشته

عشقش را نسبت به اون از دست داده، و الان پسر پيدا شده

كه بهتر از اونه پسر در حالي كه بغض تو گلوش بود و اشك توي

چشماش جمع شده بود،با ناراحتي از ماشين پياده شد...................

 در همين حال ماشيني به پسر زد، و پسر درجا مُرد

دختر كه با تمام وجود در حال گريه بود، ياد كاغذي افتاد كه پسر

بهش داده بود، وقتي كاغذ را باز كرد؛ پسر نوشته بود:

***اگه يه روز تركم كني،ميميرم...***

** و اين بود پايان عشق*...***

 

 

 

 

 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : vahid       

به نام سرآمد مستانه عشق

 

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
نمیخواهم در آغوشت بگیرم
   که میخواهم در آغوشت بمیرم

چه زیباست در فراق یار گریست

چه زیباست تحمل سختی های زندگی

تنها به امید وصل یار

چه زیباست به غیر از او کسی را نخواستن

 و گریه کردن به خاطر عشق او

و چه زیباست که قلبمان به خاطر او می تپد

و تک تک سلولهایمان تنها اورا می خواهند

چه زیباست اندیشیدن به او و با او ملاقات کردن

و چه دلپذیراست لحظه ای که تو را

در آغوش می کشد

و تو در آن لحظه مرگت را از خدا میخواهی

از خدا می خواهی جان تو را زمانی بگیرد

که در آغوش اوهستی واو تو را میبوسد و

قصه ی عشق را در گوشت تکرار می کند

از خدا میخواهی زندگی بایستد جهان

و زمان حرکت نکنند تا این لحظات تمام نشوند

می خواهی این عشق پاک به ناپاکی های

روزگار آلوده نشود همچنان پاک باقی بماند

ازخدا می خواهی  همیشه او یارت باشد

و تو هم همیشه یار اوباشی،او شاهزاده

رؤیاهای تو باشد

و تو نیز شاهزاده قصه ی زندگی او باشی

 

 

 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 15:2 ::  نويسنده : vahid       

كاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم كرد
كاش می شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهیم كرد
كاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
كاش می شد با نسیم شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ كرد
كاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
كاش می شد در سكوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید
بعد ، دست قطره ها یش را گرفت تا بهار آرزوها پر كشید
كاش می شد مثل یك حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد
كاش می شد چادر شب را كشید از نقاب شوم ظلمت دور شد
كاش می شد از میا ن ژاله ها جرعه ای از مهر با نی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را شنید



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 13:44 ::  نويسنده : vahid       


تنها صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد
  نگاهت را می خواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد
  وجودت را می خواهم تا گرمای آغوشم باشد
  خیالت را می خواهم تا خاطره لحظه های فراموشم باشد
 دستها یت را می خواهم تا نوازشگر بی کسی اشکهایم باشد
  و تنها خنده هایت را می خواهم تا مرحم کهنه زخمهای زندگی ام باشد
   آری تنها تو را می خواهم....

 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : vahid       

پسر به دختر گفت:دوستم داری؟

 

اشک از چشمای دختر جاری شد

 

می خواست بره که پسر دستشو گرفت

 

واشکاشو پاک کرد و گفت: اگه دوستم نداری

 

اشکال نداره مهم اینه که من دوستت دارم

 

   و طاقت دیدن اشکاتو ندارم...

 

دختر سرشو پایین انداخت وگفت: میدونی چیه؟

 

من دوستت ندارم من... من بدجوری عاشقت شدم

 

پسر دستای دخترو رها کرد و با قیافه ای غمگین از دخترجدا شد

 

دختر فریاد زد: مگه دوستم نداری؟؟چرا داری میری؟

 

پسر جواب داد:چون دوستت دارم می خوام تنهات بذارم

 

دخترگفت: فکر کنم شنیده باشی که می گن عاشقی که تنها باشه توی دنیا

 

نمیمونه!!!

 

تو که دوست نداری من بمیرم؟ هان؟؟؟؟

 

پسرگفت:انقدر دوستت دارم که نمی خوام به خاطر من مرتکب گناه بشی

 

چون میگن عشق یه جور گناهه

 

دختر: اما عشقم پاکه!!پسرفریادزد: عشق پاک دیگه هیچ جای

 

دنیا پیدا نمیشه............ودختر روبرای همیشه تنهاگذاشت

 



سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:, :: 20:52 ::  نويسنده : vahid       

منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم دوستت دارم

را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....

از داشتن تو...اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم

 



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 11:53 ::  نويسنده : vahid       

قلم و کاغد را بر میدارم و دوباره شروع به نوشتن میکنم

 

دوست دارم از دل دیونه خودم برای عشقمون بنویسم

 

پس دوباره می نویسم از بیقرارها  و از دل تنگهایم

 

راستی گفتم دلتنگی آره دلتنگی کلمه ای که داره

 

به تنهایی  واسه خودش معروف میشه در وجودم

 

نمیدانم تا کدامین غروب در من طلوع خواهد ماند

 

اما این را به خوبی میدانم که این طلوع جز ویران

 

کردن من چیزی به همراه نخواهد داشت در این لحظه

 

و در همین جا که سرم را روی کاغذ گذاشتم تو را میخواهم ،


میخواهم تو را برای درد دل با این قلب گوشه گیر

 

میخواهم چند صباحی دستت را در دستم بگذاری

 

دیگر دارم از حال میروم به دادم برس ای بهترینم

 

من دیگر طاقت این فاصله را ندارم به دادم برس

 

 



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : vahid       

سر كلاس ادبيات معلم گفت :

فعل رفتن رو صرف كن .

گفتم : رفتم ...رفتي ...رفت

ساكت مي شوم ، مي خندم ، ولي خنده ام تلخ مي شود ...

معلم داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده !

و من مي گويم : رفت ...رفت ...رفت

رفت و دلم شكست ...غم رو دلم نشست

رفت و شاديم مُرد ...

شور و نشاط رو از دلم برد ...

رفت ...رفت ...رفت

و من مي خندم و مي گويم :

خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است ...

كارم از گريه گذشته كه به آن مي خندم



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 11:15 ::  نويسنده : vahid       

دل من ميل تو دارد,چه بجوئي چه نجوئي
ديده ام جاي تو باشد , چه بماني چه نماني
من که بيمار تو هستم, چه بپرسي ,چه نپرسي
جان به راه تو سپارم , چه نداني چه بداني
مي تواني به همه عمر دلم را بفريبي ,

ور بکوشي ز دل من بگريزي , نتواني
دل من سوي تو آيد , بزني يا بپذيري
بوسه ات جان بفزايد , بدهي يا بستاني
جاني از بهر تو دارم , چه بخواهي چه نخواهي
شعرم آهنگ تو دارد چه بخواني چه نخواني

 

 



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 10:44 ::  نويسنده : vahid       

من که عاشق نبودم تو راه عاشقی را نشانم دادی

من که  عشقی تجربه نکرده بودم تو گفتی که تجربه اش شیرین است

من که دیوانه نبودم  چشمان زیبای تو دیوانگی را به آموخت

من که شاعری بلد نبودم عشق تو مرا شاعر کرد!

من که معنی دلتنگی را نمیدانستم دوری تو دلتنگی را برایم معنا کرد

حال که بودنت نیازی برای قلب عاشقم هست بگو چرا از من دوری؟

چگونه میتوانم از تو دور بمانم در حالی که در هر نفسم جای داری؟

بگو که علت این جدائی چیست؟؟؟

 



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : vahid       

بخواب آرام ای عشقم که من بیدار بیدارم

فراقت تا سحر هر دم کند بیمار بیمارم

بخواب آرام جان من کنارت بودم و هستم

بخواب آرام من امشب چو هر شب سخت هوشیارم

تمام هستی ام خوابی ، برایت شعر می گویم

بخواب آرام تا فردا که من مشتاق دیدارم

میان سینه ام بغضی دل من گریه می خواهد

ز ترس بودن بی تو ، ز فکرش نیز بیزارم

دلم تنگ است می دانی که بی تو هیچ و تنهایم

نگر بر تلخی ام بی تو به این روز و شب تارم

چه میشد گر سحر میشد دلم بی تاب روی تو

نوازش کن مرا هر دم که من بی عشق بیمارم

به چشمانت قسم عشقم که بی عشق تو میمیرم

فدای پاکیت گردم گل زیبا و بی خارم

تمام آرزوی من ، بخواب آرام چون هستم

نوازش می کنم مویت بخواب آرام ، بیدارم

 

آخه تو عزیز قصه ها می .... .....اخه تو شعر رو لبامی

آخه جونه تو بسته به جونم.........اگه بری دیگه نه نمی تونم

آخه اسم تو رو که میارم............می شی همه ی دارو ندارم

از چی می ترسی تو مهربونم ...........من که رو عشقمون موندگارم

 

گرچه از فاصله ی ماه به من دورتری

 

ولی انگار همین جا و همین دور و بری

 

خبرت هست که از خوبی خود بی خبری

 

بخدا خوب تر از خوب تر از خوبتری

 



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : vahid       

مـا کـه رفتیم ولـــی یادت باشــه دیوونه بودیم

واسـه تو یه عمر اسیرتو کنج این خونه بودیم

ما که رفتیم تو بمون باهرکی که دوستش داری

با اونی که پنهونی سر روی شونه اش میذاری

ما کـــه رفتیم ولـــی این رســــــم وفاداری نبود

قصه ی چشـــمای تو واســـه ما تکـــراری نبود

ما کـــه رفتیم  حالا تو می مونی و عشــق جدید

می دونم چند روز دیگه می شنوم جـــدا شـــدید

ما کــــه رفتیم ولــــی مزد دستای مـــا این نبود

دل مـــا لایق اینکــــه بنـــدازیش زمـــین نبـــود

مـــا کـــه رفتیم ولیکن قـــدرتو دونســـته بودیم

بیشــــترم خواســــته بودیم ولی نتونسته بودیم

مـــا کـــه رفتیم تـــو برو دل بده دســـت دیگری

به قـــــول حافظ مــــا هـــم داریم یه یار ســفری

مــــا کــــه رفتیم تو بشـــین زیر نگاه عاشــقش

آرزوم اینه فقــــــط تلـــف نشــــه دقــــایقــــــش

مــــا کـــــه رفتیم تو بــــرو دنبال طالـــع خودت

ببینم که ســـــــال دیگه کـــــی میاد تــــولـــــدت

ما کــــه رفتیم تو بمون با اونی که از راه اومده

اونی کـــــه با اومدنش خنجر به قــــلب من زده

مـــا کـــه رفتیم دل ندیم دیگه به عشـــق کاغذی

لااقل میومدی پیشم واسه خداحافظی



دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:, :: 1:2 ::  نويسنده : vahid       

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

  

آخر رسید روزي كه بي تو روزها رو سر كنم مي رسد

آخر رسید روزي كه مرگ رو باور كنم

 و آخر مي رسد كه تنها در كنار قبر من شعر هاي كهنه ام را مو به مو از بر كني



دو شنبه 15 اسفند 1389برچسب:, :: 23:59 ::  نويسنده : vahid       

عشق شكوفه هایی است كه در سپیده دم میشكفد.آوایی است كه در شبی مهتابی از گلوی فرشته ای بیرون می آید و چشمه ایی است كه برای نخستین بار از دل سنگی می جوشد.
عشق كلبه متروكی است در پناه چناری كهنسال كه بامدادی زیبا و شامگاهی غم انگیز دارد.
عشق چراغ امید همه ره گم كردگان سرگردان بیابان زندگی است
عشق گاهی فانوسی است در یك قصر و آفتابی است در یك كلبه
عشق نام فرشته مهربانی است كه من هرگز نخواهمش دید ، لیكن می دانم كه دست مرا از نخستین روز تولد در دست خویش گرفته و مرا در جاده های دور و دراز زندگی براه می برد

 



یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:, :: 23:50 ::  نويسنده : vahid       

باز باران آمده تا در زیر آن قدم بزنم
باز دلم گرفته تا همراه با باران اشک بریزم
باز دلتنگی به سراغم آمده تا به یاد تو بیفتم
باز بی قراری و باز هم چشم انتظار

احساس من در این روز بارانی ، احساسی به لطافت باران ، به رنگ آبی
آرزویی در دلم مانده ، شبیه حسرت ، شاید هم یک رویا
  باز هم باران مرا به رویاها برده ، خیس کرده قلب عاشق مرا با قطره های مهربانش، دیوانه کرده این هوا ، قلب مرا ، چه زیباست قدم زدن به یاد تو در زیر قطره های بی پایان
باران
 باران رویاهای مرا به حقیقت نزدیک میکرد ، این باران بود که مرا در رویاها برای دیدن تو همراهی میکرد

 

 



یک شنبه 15 اسفند 1389برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : vahid       

سلام....

سلام به عشقی که دنیا رو برام زیبا ساخت

سلام به عشقی که با دیدنش شیفته اش شدم

سلام به عشقی که هر روز به یاد اون زندگی میکنم

سلام به عشقی که صبح به امید دیدنش از خواب بلند میشم و شب ها به امید اینکه تو رویاهام ببینمش میخوابم

سلام به عشقی که هنوز نمیدونه دوستش دارم

سلام به عشقی که وقتی عکسش رو میبینم اشک از چشمام سرازیر میشه

سلام به عشقی که  به دنیام معنای طراوت و زیبایی بخشید

سلام به عشقی که هیچوقت از دیدنش خسته نمیشم

سلام به عشقی که نمیدونم  دوستم داره یا نه

سلام به عشقی که اگه بگه دوستت دارم براش میمیرم

سلام به عشقی که توی تمام جاها و وقت ها  به یادش هستم

سلام به بهترینم سلام به عشقم    

 



جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 14:1 ::  نويسنده : vahid       

...غم وغصم بی شماره...

...اونیکه تنها ترین...

... حتی سایه ام نداره...

...این منم که خوبیامو...

...کسی هرگز نشناخته...

...اونکه در راه رفاقت...

...همه هستی شو باخته...

...هر رفیق راهی با من...

...دوسه روزی همسفر بود...

...ادعای هر رفاقت...

... واسه من چه زودگذربود...

...هر کی بازمزمه عشق...

... دو سه روزی عاشقم شد...

... عشق اون باعث زجر...

...همه دقایقم شد...

...اونکه عاشق بود عمری...

... ز جدا شدن می ترسید...

...همه هراس وترسش...

... به دروغش نمی ارزید...

... چه اثرازاین صداقت...

... چه ثمرازاین نجا بت...

... وقتی قد سرسوزن...

... به وفا نکردیم عا دت...

 

 

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:12 ::  نويسنده : vahid       

 

هر شب وقتی تنها می شم حس می کنم پیش منی
دوباره گریه ام می گیره انگار تو آغوش منی

روم نمی شه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه
با این که نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه
بارون می باره و تو رو دوباره پیشم می بینم
اشک تو چشام حلقه می شه دوباره تنها می شینم
قول بده وقتی تنها می شم بازم بیای کنار من
شبهای جمعه که می یاد بیای سر مزار من
دوباره باز یاد چشات زمزمه نبودنم
ببین که عاقبت چی شد قصه با تو بودنم
خاک سر مزار من نشونی از نبودنت
دستای نامردم شهر چرا ازم ربودنت
بارون می باره و تو رو دوباره پیشم می بینم
اشک تو چشام حلقه می شه دوباره تنها می شینم
قول بده وقتی تنها می شم بازم بیای کنار من
شبهای جمعه که می یاد بیای سر مزار من
به زیر خاکم و هنوز نرفتی از خیال من
غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من
دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم
دوباره لحظه ها سپرد منو به باد رفتنم
دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم
رو سنگ قبرم بنویس تنها ترین تنها منم



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:4 ::  نويسنده : vahid       

بغلم کن عشق خوبم بذار حس کنم تنت رو

از حرارتت بمیرم بگیرم عطر تنت رو

واسه من آغوش گرمت تنها جای امن دنیاست

ساز آشنای قلبت خوشترین آهنگ دنیاست

منو بغل بگیری گم میشم تو شهر رویا

بند میاد نفس تو سینم مثل مجنون پیش لیلا

به تو شفاف و برهنه دل سپردم بی محابا

بغلم کن تا نميرم بی تو، تو دستای سرما

مثل دامن فرشته شب ما قديس و پاکه

حتی ماه به حرمت ما، عاشقونه تر می تابه

بغلم کن عشق خوبم بذار آرامش بگیرم

سر بزارم روی شونه ات با نفسهات جون بگیرم

جز سر انگشتهای گرمت تن من عشقی ندیده

دست بکش رو گونه من ، منو خواب کن تا سپیده

 

 

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : vahid       

به تو نرسیدم اما خیلی چیزا رو یاد گرفتم.... 

یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دوروغ نگم 

یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره 

یاد گرفتم توی زندگیم برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز به یه بهانه دلشو بشکنم 

یاد گرفتم گریه هیچکس و باور نکنم 

یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم.

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : vahid       

برای لحظه های بی تو بودن بی وقفه اشک خواهم ریخت . . .

بی تو . . . قامت نحیف شب بوها ، حتی زیر باران هم می شکند!
 

بی تو . . . چه کسی مرا از جاده های غمگین ، نجات می دهد؟

 

بی تو . . . درختی بی برگ و بار خواهم بود!

 

بی تو . . . فانوس لبخندهایم خاموش می شود!

 

بی تو . . . دست تنهایم در غبار پیچک ها گم خواهد شد!

 

بی تو . . . اشک هایم بدرقه راهی نمی شود.

 

بی تو . . . همیشه تصویرگر بی قراری هایم خواهم بود!

 

بی تو . . . آسمان دلم با قفس تنگ تفاوتی ندارد!

 

بی تو . . . هوای چشمانم بارانی است.
 

بی تو . . . پر از ترس و دلهره ام!

 

بی تو . . . حتی ماه هم در شب های تنهاییم رغبت نمی کند سری به من بزند!

 

بی تو . . . تنهایی ام با تمام ابعادش حس می شود!

 

بی تو . . . اشک هایم غبار لحظه های خاطره ی  من و تو را خواهد شست.

 

بی تو . . . من هر لحظه مانند شهری زلزله زده در حال فرو ریختنم!

 

بی تو . . . خنده هایم می میرند!

 

بی تو . . .

 

بی تو . . . 

 

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : vahid       

زبانم را نمی فهمی ، نگاهم را نمی بینی
ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی
سخن ها خفته در چشمم ، نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمان مگر طرز نگاهم را نمی بینی
 

گناهم چیست جز عشقت ، روی از من چه می پوشی
مگر ای ماه ، چشم بی گناهم را نمی بینی

سیه مژگان من ، موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من ، روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

دل بی تاب من با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری ز آغوشم ، نگاهم کام می گیرد
مرا گر مست می خواهی ، نگاهت را مگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد
سیه مژگان من ، موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من ، روز سیاهم را نمی بینی
پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : vahid       

در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان ، قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و سپس محکوم شد به تنهایی و مرگ کنار چوبه دار از من خواستند  تا آخرین   خواسته ام را بگویم و من گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم .

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : vahid       

از عذاب رفتن تو می سوزم تو اوج غربت

واسه ی بودن با تو ندارم یه لحظه فرصت

اینجااشک تو چشام به کسی نشون ندادم

اگه بشکنه غرورم خم به ابروم نمیارم

وقتی نیستی هرچی غصه است تو صدامه

وقتی نیستی هرچی اشکه تو چشامه

از وقتی رفتی  دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم

کاشکی بودی و می دیدی که چه آوردی به روزم

حالا عکست تنها یادگاره از تو

خاطراتت تنها باقیموندهاز تو

وقتی نیستی یاد تو هرنفس آتیش میزنه به این وجودم

کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو شدم

 

 

 



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : vahid       

چند وقتی بود که میخواستم برای تو
درد این فلبی را که شکستی و رفتی بنویسم
اما تا میخواستم بنویسم قطره های اشکم بر روی کاغذ میریخت
و نمی توانستم آنچه را که میخواهم بر روی صفحه کاغذ
خیس بنویسم.حالا دیگر یک قطره اشک نیز در چشمانم نمانده و
همان قلب شکسته ام تنها یادگار از عشقت به جا مانده
قلبی که یک عالمه درد دارد ، دردی که مدتهاست دامنگیرش شده است.
از آن لحظه ای که رفتی در غم عشقت سوختم و با لحظه های تنهایی ساختم.
نمی توانستم از او که مدتها همدل و همزبانم بود جدا شوم ،
اما تو رفتی و تنها یک قلب شکسته سهم من از این بازی عشق بود
یک بازی تلخ که ای کاش آغاز نمیکردم تا اینگونه در غم پایانش بنشینم
تو که میخواستی روزی رهایم کنی و چشمان بی گناهم را خیس کنی
چرا با من آغاز کردی!
مگر این قلب بی طاقت و معصوم چه گناهی کرده بود
گناهش این بود که عاشق شد و تو را بیشتر از هر کسی
از ته دل دوست داشت
اینک که برای تو از بی وفایی هایت مینویسم
انگار آسمان چشمانم دوباره ابری شده
و در قحطی اشک دوباره میخواهد ببارد.اما من مینویسم
مینویسم که یک قلب را شکستی ، و زندگی ام را تباه کردی.
کاش می دانستی چقدر دوستت داشتم ،
کاش می دانستی شب و روز به یادت بودم و از غم دوری ات با
چشمان خیس به خواب عاشقی می رفتم.
نمی دانی چه آرزوها و رویاهایی را با تو در دل داشتم
می خواستم عاشقترین باشم ،
برای تو بهترین باشم ، یکرنگ بمانم و یکدل نیز از عشقت بمیرم.
آن زمان که با تو بودم کسی نام مرا صدا نمیکردم ،
همه به من میگفتند ((دیوانه)).آری من دیوانه بودم ، یک دیوانه ساده دل.
دیوانه ای که اینک تنهای تنهاست و از غم جدایی ات روانی شده است.
این را بدان نه تو را نفرین کردم ، و نه آرزوی خوشبختی برایت کردم.
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم ،
راستش را بخواهی هنوز دوستت دارم اما
دیگر دلم نمیتوانم حتی یک لحظه نیز با تو باشم.
خیلی دلم میخواهد فراموشت کنم اما نمی دانم چرا نمی توانم
دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده
و یاد آن لحظه ها قلب شکسته ام را میسوزاند.
و این بود سرنوشت من و تو! چه بگویم که هر چه بگویم دلم بیشتر می سوزد .
نیستی که ببینی اینجا زندگی ام بدون تو بی عطر و بوست ، بی رنگ و روست.
هر چه نوشتم درد این قلب دیوانه من بود
نمیخواستم بنویسم از تو ، اما قلبم نمیگذاشت.
بهانه میگرفت ، گریه می کرد ، میگفت بنویس تا بداند چه دردی دارم.
انگار دوباره کاغذم از قطره های اشکم خیس شده ،
دیگر قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد.
میخوام بنویسم که خیلی بی وفایی



سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 9:53 ::  نويسنده : vahid       

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فد...ا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم..


 

 



دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 19:44 ::  نويسنده : vahid       

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...

ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...

کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است

میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

 میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !

تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!

تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛

هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !

 براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد

و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد

 تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

 از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم 




دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : vahid       

روزای سخت نبودن با تو خلا امیدو تجربه کردم

داغ دلم که بی تو تازه میشد هم نفسم شد سایه سردم

 

تو رو می دیدم از اون ور ابرا که می خوای سرسری از من رد شی

آسمون و بی تو خط خطی کردم چه جوری می تونی این قده بد شی

 

ســـــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت قلبتو بشکن و برگرد

نذار این فاصله بیشتر از این شه

نمی خوام مثل گذشته که رفتی دوباره آخر قصه همین شه

 

روزای سخت نبودن با تو دور نبودنتو خط کشیدم

تازه میفهمم اشتباهم این بود چهره عشقمو غلط کشیدم

 

عشق تو دارو ندار دلم بود اومدی دارو ندارمو بردی

بیا ســــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت تو بشکن و برگرد

که هنوز هم تو دل من نمردی

ســـــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــوت قلبتو بشکن و برگرد

نذار این فاصله بیشتر از این شه

نمی خوام مثل گذشته که رفتی دوباره آخر قصه همین شه

 

 

 

 



دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:, :: 16:25 ::  نويسنده : vahid       

می خواهم از تو بگویم

بی آنکه در جســـــــــــــــــــتجوی قافیه ها باشم

و بی آنکه حتی در جســــــــــــــتجوی واژه ها باشم

می خوام از تو بگــــــویم

از تو که ناخواسته با سکوتــــــــــــــــت منو می شکنی

از تو که عاشقانه دوستت دارم و نمی دانی دوستت دارم

با ساده ترین کلمات

همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد

می خواهم بگویم دوستت دارم

نه می خواهم از آسمان برایت خورشـــــــید را بیاورم

نه می خواهم ستــــــــــاره ها را برایت بچینم

نه می خواهم به شهر آرزوها و رویاها بروم

و نه می خواهم به اندازه این ســــــــکوت تلخ فریاد بزنم

فقط ســـــــــاده و با صداقت

همراه با شـــــــاهدی صادق

از اعمال جانی سوخـــــــته

با چشـــــــمانی بارانی

می خوهم بگویم دوســـــــتت دارم

و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید

من تقدس عشقت را

بر کرامت وجودم نشانده ام

هر چند همراه با سکــــــــــــــــوتی به تلخی زهر است

و اگر سراسر وجودم زبان باشد

یکسره خواهم گفت

با این ســـــــــــــکوت دوستت دارم

 

 



درباره وبلاگ

نام : غم نام خانواگي:بيسیک نام پدر:درد نام مادر: پريشاني نام پدربزرگ : درويش تنها نام مادربزرگ : سلطان غم محل تولد:ويرون شهر تاريخ تولد:يكي از روز هاي باروني شماره شناسنامه : عدد تنهايي شغل:منتظر وضعيت فكري:فقط سوال جرم:افراط درعاشقي تاريخ جرم:روز اول خوشي ساعت جرم:شروع تپش قلب محل جرم :آشيان دوست علت جرم:فقط زندگي وزن:به سنگيني بغض چند ساله قد:كمتر از خاك رنگ چشم:صورتي رنگ مو:همرنگ درد تحصيلات:پايه آخر بد بختي مدت محکوميت : حبس ابد چراغم : شمع سقفم : اسمان مونسم : شب کارم : حسرت يادم : انتظار تو دردم : فراغ فريادم : سکوت ارزويم :ديدار تو زندگيم : فقط تو ادرس : خيابان غمستان – ميدان تنهايي – چهارراه بدبختي – خيابان رنج – کوچه غربت
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ๑۩۞۩๑ سرزمین عشق๑۩۞۩๑ و آدرس bia2sarzamine-eshgh.LoxBlog .ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content