๑۩۞۩๑سرزمین عشق ๑۩۞۩๑
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:39 ::  نويسنده : vahid       

بازم دلم گرفته هوای گریه دارم.......

کاشکی میشد دوباره سر رو شونت بذارم

 

کاشکی بودی کنارم اما بازم میدونم

تو نیستی و من اینجا از دلتنگیام میخونم

 

بارون غم از چشام می باره.........

بی تو تنهام تو شبای بی ستاره

 

اشک غم رو گونه هام حسرت نگات تو دلم

بیا تا بهت بگم بی تو حل نمیشه مشکلم

 

تو دلم کشیدم عکستو تا همیشه

تا بگم خاطراتت فراموشم نمیشه

 

هر چی بوده بین ما تموم شده با یه اشتباه

حالا من موندمو حسرت یه بار نگاه

 

حالا من موندم با یه دنیا نیرنگ و کلک

من که عاشقت بودم تو منو نکردی درک

 

خیلی سخته بمونی تنها با یه دنیا بغض و آه

موقع رفتن واسه دلخوشیم حتی نکردی یه نگاه

 

کاشکی میشد دوباره دستاتو بگیرم.....

باور کن تا جون دارم برات می میرم

 

کاشکی میشد من و تو می رفتیم تا به اوج آسمون

اون بالاها پیش خدای مهربون....................

 

ازش میخواستیم ما رو بهم برسونه

تا دلامون هیچ وقت از هم جدا نمونه

 

حیف… اینا واسه ما خواب و خیاله

با تو بودن تا همیشه برام یه رویای محاله

 

دیگه باید نامه رو مختصر کنم

خواستم تو رو از حال دلم خبر کنم

 

خوب عزیزم می سپرمت دست خدای مهربون

اگه برات زحمتی نیست بر سر عهدمون بمون



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:11 ::  نويسنده : vahid       

 

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز

نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به

شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد
۱۰۰ نزدیک می شد٬ که

عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی

اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت

به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش

گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت

کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش

را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه

نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر

به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند

 



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 13:33 ::  نويسنده : vahid       

زیباترین تصویری که در زندگانیم دیدم

نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی تو بود

زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود

زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار تو بود

زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود

زیباترین هدیه عمرم محبت تو بود

زیباترین تنهاییم گریه برای تو بود

زیباترین اعترافم عشق تو بود

دوستت دارم



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 11:12 ::  نويسنده : vahid       

آغازی دوباره
آغازی بی پایان
دوستت دارم … چند نقطه
بی انتهاست این دوست داشتن
بی پایان است این دلبستن
محال است دلکندن
خیال است دل بریدن
چون این آغاز، بی پایان است ، جدایی ؟

نه عزیزم یک خواب و خیال است!
در خواب هم میبینم رویاهای عاشقانه ی با تو بودن را
شیرین است این خواب عاشقی ،

چه برسد به لحظه های بیداری
نفسی دوباره
به عشق تو ای همنفس من
یک زندگی دوباره
بی خیال گذشته ها
تویی عشق اول و آخر من
میخواهم این باران، همین باران

عشقت، تا ابد در قلبم بباره
اگر زندگی ،همیشه با تو بودن

است ، دلم نمیخواهد هیچگاه بمیرم
اگر آن مردن ، از عشق تو مردن است ،

دلم میخواهد در همین لحظه فدایت شوم
اگر عشق تلخ است ، شیرین است برایم این تلخی ها
وقتی تو آمدی محو شد در اتاق تاریکم ،

آن تنهایی و احساس خستگی ها
وقتی تو آمدی باز شد پنجره ی روشنی ها
دیدم آسمان آبی را ، دیدم مظهر یکرنگی ها را
حس کردم عشق پاکی را ، عاشق شدم ،
دل بستم و مطمئن باش تا آخرش با تو هستم
آغازی دوباره، قلبم دیگر تنها نیست ، با تو جان گرفته است دوباره
آغازی بی پایان ، مرا از غروب عشق نترسان
طلوع عشق ما ، غروبی نخواهد داشت ،
قلب من با تو ، هیچ غمی نخواهد داشت

 



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 23:10 ::  نويسنده : vahid       

ای تو جاری شده در قشنگترین دقایقم

ای تو با من آشنا، ناجی قلب عاشقم

ای تو پیدا شده در لحظه انتخاب دل

 ای تو در سکوت شب بهار پائیزه دلم

کسی مثل تو، تو هرم نفسم، جاری نشد

کسی جز تو به سرم دست نوازش نکشید

کسی مثل تو منو به ظلمت شب نسپرد

کسی قلب منو مثل تو به آتیش نکشید

هیچکی هستی منو مثل تو از من نگرفت

کسی مثل تو منو اسیر تنهائی نکرد

کسی مثل تو برام مایه تاریکی نشد

کسی مثل تو به من حلقه نابودی نزد

عاقبت عشق دروغین و فریبنده تو

منو تا مرز بد لحظه بدنامی کشید

من هنوز دوزخی عشق دروغین توام

از تو این تشنه تنه خسته به انتها رسید



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 22:15 ::  نويسنده : vahid       

دوســــــت داشتــــــــم در اولين قطرات اشــــکـــم درک می کــــردی

آنچه در وجـــــــــــودم بود

دوســـــت داشــــــــتم در تمام ناباوريـــها و تمام بايـــــد و نبايــــدها

باور می کردی دردی را که سالهاســــــــت

در گوشــــــ ـ ـ ــــــه اين دل پنــــهان اســــــــت

و با تمام خاموشيـــــــــــــــم بفهمی که در دلـــــــم غوغايی برپاســــــت

با همه کودکــــــــيم نگاهـــــم را ذره ای از وجــــــودت بدانی

دوســـــــت داشتــــــــــم

لحظه ای با مکـــــث خود تمام هســــتی را به هم پيــ ـــ ــــوند می دادی

و هستی را آنچنان به من می بخشيــــــــدی

که ديگر اثــــــــری از آن نباشـــــــــــــد

دوســ  ــ  ـ ـــت داشتــــــم فرياد خفــــه اين گل به خـــاک افــــتاده را

بدســـــت تن نا اميد به باد نمی سپـــــردی

که ناگهان نه بادی می مانـــــد نه من

دوست داشــــــتم من هم يکی از صدها ســـــتاره ای بودم

که در کنــــج دلت آشيــانـــــه دارد

گر چه می دانم نـــ ـ  ـ ــــور من به وسعـــــــت ســــتاره های ديگرت نيســــــــت

دوســ ـ ـ ـــ ــــت داشـــــــــــتم

گلی بودم در اوج نابــــــــــــودی که فقط به نبودن می انديشـــــــــــد

و ناگهان دســـــــتی می آمد و مرا به دوباره بــــــودن و مانــــــدن

در اين زمين خـــــوش خيال ( زمينی که عادت کرده به رهگذرانــــــش )

دعـــــــ ـ ـ ــــوت می کـــــــــرد

ولی من هر چه با تو خنـــديــدم ، هر چه گريه کردم

هــــر چه احساس کردم يک شـــــــــــبه به فراموشی ســـــــپرده شـــد

نمی دانم کدام آرزو تو را صــــــدا کرد ؟!

نمی دانم کدام خواهـــــــش معنای خواهـــــــش من شد ؟!

نمی دانم کدام شــ ــــ ــــــــک و ترديـــــــــد

واژه های درد آلــــود مرا از يادت بــــ ـ ـ ـــ ــــرد

نمی دانم چــــــــرا ؟؟؟؟؟؟؟

اين قصـــــری را که تمام نفســ ـ ـ ـ ـــــهايمان در آن محبــــوس بود

يک شـــ ـ ـــبه خراب کــــردی ؟!

 



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 21:0 ::  نويسنده : vahid       

چه لحظه زیبایی است آنگاه که تو در کنارمی.
چه گرمایی دارد آن دستان مهربانت.
آن لحظه که در کنارمی احساس میکنم

که به تنها آرزوی زندگی ام رسیده ام.
دلم میخواهد برای همیشه و تا ابد در کنار تو

باشم و با گرمای عشق تو زندگی کنم عزیزم.
 حتی یک لحظه نیز طاقت دوری تو را ندارم ای بهترینم.
چه آرامشی دارم آنگاه که سرم را بر روی شانه های

مهربان تو میگذارم و تو نیز مرا نوازش میکنی و به

من میگویی که دوستم داری. لحظه ای که در کنار

تو هستم ، لحظه ای است که به اوج عشق می رسم

و با تمام وجود عشق را حس میکنم. عاشقانه تو را در

میان آغوش خویش میگیرم و برایت اشک میریزم

و التماست میکنم که  هیچگاه مرا تنها نگذاری.
این قلب عاشقم بدجور به وجود تو نیاز دارد و

دستانم تشنه گرفتن آن دستان گرم تو می باشند.
چه لحظه عاشقانه ای است ، آنگاه که تو در

آغوشمی و به من عشق و محبت می رسانی.
در کنار تو بودن را برای همیشه میخواهم

و میدانی که با عطر نفسهایت زنده ام.
کاش برای همیشه در کنارم بودی و هیچگاه

حتی یک لحظه نیز از من دور نمی شدی.
زندگی برایم با وجود تو زیباست و آنگاه که در کنار

تو هستم زیباترین لحظه زندگی ام خواهد بود. آن

لحظه است که دلم میخواهد هر چه احساس عاشقانه

در وجودم است را به تو ابراز کنم. آن لحظه تمام رازهای

عاشقانه در دلم فاش می شوند. چه لحظه زیبایی است

آنگاه که با آن چشمان زیبایت به من نگاه میکنی و

لبخند عاشقانه ای میزنی و مرا در آغوش خودت می فشاری.
الهی من فدای آن چشمان زیبایت شوم ، فدای آن

قلب مهربانی شوم که بدجور مرا عاشق کرده است.
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم

بیشتر از همیشه قدر مرا می دانستی.
قدر تو را می دانم ای تک ستاره آسمان

زندگی و به وجود تو در قلبم افتخار میکنم.
چه لحظه زیباتری است آنگاه که تو به

من میگویی که دوستت دارم عزیزم.
این حس عاشقانه من است ، آن لحظه آتش عشق

من آنقدر شعله ور می شود که مرا می سوزاند!

دلم میخواهد بسوزم باز بگو که دوستم داری ای بهترینم.

 

 



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 20:58 ::  نويسنده : vahid       

باران گفت : (( بغض انتظارت را بشکن ))

 

من گفتم : (( تنها بهانه ی بودن من است.))

 

گفت : (( دلدادگی،دیوانگی است.))

 

گفتم : (( دیوانگی ، رسم عاشقی ست.))

 

گفت : (( او نمی آید.))

 

گفتم : (( من منتظر می مانم.))

 

گفت : (( از جفایش نمی ترسی؟))

 

گفتم : (( انتظار آمدنش آرامم می کند.))

 

گفت : (( می دانی دلش دیوانه ی دیگری است؟))

 

گفتم : (( با این بهانه ، من نامهربان نمی شوم.))

 

گفت : (( او تنها نیست ، تو تنها مانده ای.))

 

گفتم : (( تنها مانده ام تا اورا ببینم.))

 

گفت : (( مگذار بیش از این دلت غصه دار شود!))

 

گفتم : (( دلم از روزی که او را ندیدم غصه دار شده.))

 

گفت : (( می دانی کجاست ؟))

 

گفتم : (( تو می دانی ؟... به من بگو!))

 

گفت : (( تاب دیدن اشکهایت را ندارم.))

 

گفتم : (( جان دلتنگی ات بگو! تو تا دلتنگ نشوی نمی باری.))

 

گفت : (( قسم بخور جان نمی دهی.))

 

گفتم : (( دلم لرزید ، تو که بی رحم نبودی.))

 

گفت : (( بگذار سکوتم آرامت کند.))

 

گفتم : (( اینگونه من تاب و تحمل ندارم.))

 

گفت : (( دلت را به دلتنگی من بسپار تا بی قرارتر نشوی!))

 

گفتم : (( تو می دانی دلتنگی من چگونه است؟))

 

گفت : (( چشمهایت راز غریبی دارند.))

 

گفتم : (( اما رازش را او هیچ وقت پیدا نکرد.))

 

گفت : (( او بی وفا بود.))

 

گفتم : (( جان من!با او مهربان باش!))

 

گفت : (( می دانی چه می کند؟))

 

گفتم : (( تو بگو تا بدانم!))

 

گفت : (( از جفای روزگار بترس!))

 

گفتم : (( او کجاست؟))

 

گفت : (( او...او سر قرار ، در کوچه ی عشق است.))

 

گفتم : (( باور نمی کنم.))

 

گفت : (( می دانم.))

 

گفتم : (( نمی دانی ... نمی دانی ... تو از عشق من نمی دانی.))

 

گفت : (( گریه کن!))

 

گفتم : (( گریه تنها سهم من از بودنم است.))

 

گفت : (( او لیاقت ندارد.))

 

گفتم : (( دلگرفته ام.))

 

گفت : (( بغض انتظارت را بشکن!))

 



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 20:56 ::  نويسنده : vahid       

روز و شبم شدی تو ،از آن لحظه که آمدی…
قانون زندگی ام بهم خورد، از لحظه ای که به قلبم آمدی…
نمیدانم چرا میگیرد نفسهایم
نمیدانم چرا اینگونه میریزد اشکهایم
میگویند اینها  همه درد های عاشقیست ،
نمیدانم حرف دلم را باور کنم یا حرف آنها را ،
شاید این هم یکی از درد های همیشگیست
میترسم از آن روزی که رهایم کنی ،
شاید فکر کنی که محال است قلبت را از قلبم جدا کنی
این روزها کار همه بی وفاییست
تا این حد هم نباید مرا به یک عشق ماندگار مطمئن کنی
تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی
تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی
دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!
این قلبی که در سینه دارم آن قلب تنها نیست
حال و هوای من مثل گذشته ها نیست
حالا دیگر وجودم نیز مال خودم نیست ،
این اشکهایی که میریزد از چشمانم، دست خودم نیست
این دلتنگی ها و بی قراری هایم حس و حال همیشگیست
قانون زندگی ام بهم خورد ، از لحظه ای که تو آمدی
آمدی و شدی همه زندگی ام ،
هستم تا آخرین نفس با تو، ای تنها بهانه نفس کشیدنم!



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 20:46 ::  نويسنده : vahid       

به احترام عشق یک دقیقه سکوت…
برای یک عمر تو را داشتن دستهایم رو به قنوت.
در این لحظه قلبم ایستاده است ، به احترام تو دیگر نمیتپد
درون قلبم فریادیست ، که با شکستن این

فریاد دوباره شروع به تپیدن میکند
فریاد عشق ، شکسته میشود فریادی

که از اعماق قلبم شنیده میشود
دوستت دارم ، این همان فریاد است ، من

تنها تو را دارم ، این همان احساس است.
به احترام عشق یک دقیقه سکوت
به عشق تو یک عمر نفس کشیدن
برای تو یک عمر فدا شدن .
عزیزم مرا ببخش که جز این فریاد ، جز قطره های

اشکم ، جز تحمل لحظه های دلتنگی احساسی را ندارم

تقدیمت کنم ، اگر بخواهی قلبم را هم فدایت میکنم.
به احترام چشمهایت زیبایت ، اشک میریزم ،

به عشق آن قلب مهربانت ، برایت میمیرم.
دوستت دارم ، این همان فریادیست که تا ابد خواهی

شنید ، عاشقت هستم ، این همان احساس

زیباییست که تا ابد حس خواهی کرد.
به احترام عشق یک دقیقه سکوت، به

عشق تو را داشتن یک عمر فریاد.
فریاد… فریاد… فریاد… صدای تپشهای

قلب من هم صداست با این فریاد.
هم صدا ، تا آخر دنیا ، فریاد… دوستت دارم دوستت

دارم دوستت دارم، باز هم تکرار این فریاد
به احترام عشق یک عمر سکوت.

 

 



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : vahid       

یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد.
یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش

 هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم.
کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم

 رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم.
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی

همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد.
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر

 برایم یکی نیست  ، او برایم یک دنیاست.
یکی را برای همیشه دوست میدارم ،

 کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا!
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که

چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم.
یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را

 نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها

 کسی است که در قلبم نشسته است .
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که

 نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او

لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود .
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که

 لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من

 چگونه عاشقانه به دنبال او میروم .
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از

 بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است.
یکی را دوست میدارم ولی او هرگز

 این دوست داشتن را باور نکرد.
نمیداند که چقدر دوستش دارم ،

 نمی فهمد که او تمام زندگی ام است .
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام

 احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم.
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنو

ز هم در این قلب شکسته ام جا دارد.
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که

 حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد.
یکی را دوست میدارم…
 با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما…
من دیوانه تنها او را دوست میدارم.



جمعه 20 اسفند 1389برچسب:, :: 17:9 ::  نويسنده : vahid       

دلم هزار بار جان داد

 

      تا صدای گام های تو آرامش کرد.

 

         نمی دانی چه رنجی کشیدم!

 

            هر بار که دیرتر از همیشه می آیی

 

               خودم را همچون سنگریزه هایی

 

                  در ساحل اقیانوسی بزرگ می بینم،

 

                     که صدایم حتی به گوش موج هم نمی رسد!

 

               روبه رویت نشستم تا نگاهت را به چشمانم هدیه کنم

 

                        و آرامشش را به قلب آشفته ام تقدیم نمایم!

 

                        ولی نگاهم نکردی و من فقط ترسیدم!

 

                     آرام از تو پرسیدم : (( دوستم داری؟))

 

                  نه نگاهم کردی و نه جوابم دادی

 

               این بار از نامهربانی تو رنجیدم!

 

            اشک ریختم، ولی تو حتی اشکهایم را ندیدی

 

         برای اولین بار حس کردم ویران شدم

 

      تو بی آنکه آرامم کنی

 

   نگاهت را به مهتاب سپردی وتنهایم گذاشتی!

 

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 22:50 ::  نويسنده : vahid       

آسمان را که می نگرم عطر خیالت مجالم نمیدهد...


دوباره از نو بازمیگردم به سر سطر ...

 

آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است...


آنجا که نام من آغاز میشود...آن لحظه

 

که عشق می روید و من در هوایش


نفس میکشم...فانوس ستاره ها را خاموش

 

میکنم و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها


پنهان میکنم ...تا دستانم در دست های

 

گرم تو جای دارد چشم هایم را بر روی


هر آنچه دیدنیست میبندم...تصنیف

 

عشق را برایت زمزمه میکنم...


تا غروب ستاره ها کنارم بمان و

 

بدان که عاشقانه دوستت دارم

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : vahid       

یه عاشق غمگین درحسرت شبهای بی ستاره ام سخت دلتنگم.

سخت بی قرارو بی تابم.كجاست شانه های گرم و مهربانت

تا گریه كنم.كجاست آن لبخند های عاشقانه ات تا باز

هم.دیوانه شوم؟آنقدر دلتنگ چشمانت هستم كه نمی توانم

در هیچ چشم دیگری نگاه كنم آنقدر بی قرارم كه هیچ

اتفاقی دل غمگینم را شادنمی كندبرای گریستن شانه هایت

را كم دارم شانه هایی كه بارها و بارها در خواب و

خیال تكیه گاه دل عاشقم بودبرای عاشقی نگاههای

زیبایت را كم دارم نگا ههای كه تنها دلیل زندگی و عشقم

بودصبر می كنم وعاشق می مانم كه خوشبختی از آن

عاشقان است.غرور کسی را له نمی کنند

  به آن چیزی که دوست دارند برسند



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 22:36 ::  نويسنده : vahid       

وقتی کنار پنجره بارون زده می شینی حس می کنی

همه قطره های روی شیشه دارن برای تو اشک

می ریزنو وقتی غرش آسمونو می شنوی خیال

می کنی آسمون خدا هم داره برای تو هق هق می کنه.

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش گرفت می تونه

اشکهاشو بریزه و مجبور نشه اوناروپنهون کنه.دلم

گرفته.مثل دیروز و دیروزها.خیلی سخته آدم بخواد برا

خشنودی دل دیگران لبخندی تلخ رو لبهاش داشته

باشه.سخته بخواد به گذشته و خاطرات تلخش فکر نکنه.

سخت تر اینه که بخواد خودشو با فکر اینده خوش کنه.

چرا ما آدمها نمی تونیم تو حال زندگی کنیم.گذشته

مثل یک سایه و آینده مثل یک دلهره زندگیمونو

پوشونده.کاش میشد طعم هر لحظه این زندگیرو

چشید.هر لحظه بی آنکه چشمت به ساعت باشه

و اضطراب اینکه عقربه ها دارن بهت دهن کجی

می کنن.کاش زمان اونی بود که ما می ساختیم.تا

حالا شده طعم انتظار رو بچشید.یادم میاد وقتی

کوچولو بودم و منتظ عید می شدم برای خودم تقویم

درست می کردم و هر روز خط می زدم تا روزها زودتر بگذرند. 

کاش این کار رو نمی کردم.کاش اون روزهارو هم به

خاطر اون لحظه ها زندگی می کردم.انتظار...انتظار... 

سخت تر از این کار کاری هم هست؟چرا زندگی

ما ادمها همش با انتظار لحظه های شیرین می گذره؟.



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 22:15 ::  نويسنده : vahid       

تا به حال فكر كردي چرا نيلوفر رو آب مي شكفه ؟ 

تا به حال به اين گل قشنگ ، كه انگاري يه رازي تو

دلشه خوب نگاه كردي ؟ تا به حال زير نور مهتاب

به سايه روشن گلبرگاي نيلوفر كه رو آب مي رقصند

زل زدي؟ مي دوني ماه خاطرشو خيلي مي خواد! اصلا

مي دوني چرا ريشه هاي نيلو فر به جاي اينكه تو خاك

باشه رو آبه! نه بند زمينه ، نه قفل آسمونه ، تنها و

رهاست. مي دوني كه نيلوفر تو بركه هاي آروم و

ساكته نه تو رودخونه هاي پر جنب و جوش! وقتي

دلت ياد گرفت چه جوري آروم بگيره ، چه جوري

ساكت بشه ، رو صفحه زلال و صافش مي توني

شكفتن گل نيلوفر رو ببيني. وقتي ديديش يه حسي

مثه عشق تو وجودت جون مي گيره .  بعد از اون

لحظه مثل نيلوفر آب از سرت گذشته و واسه هميشه عاشقي

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : vahid       

می بینی که قاضی ســرنوشــت برایم چه ســرنوشــتی را رقم زده ...؟

 

 

ببین که محــکومــم به دور بودن از تـ ـ ـو

و

 

محکومم به انتظاری بی ســرانجـ ـام.......

 

 

ببین که محــکومــم تا زیاد شدن فـ ـاصـ ـ ـله هـ ـا را نظاره گر باشم و

 

 

محــکومــم به سـ ـ کـ ـ ـ ـوت و تحمل این لحـ ــ ـظ ــ ـات...

 

 

سـ ـ ـکوتـ ـ ـی تلخ و تاریک. . . . . .

 

 

ببین که محـــکومـــم به حبس فریـ ـ ـاد هـ ـ ـای بی انتهـ ــ ــ ـا...

 

 

ببین محـــکومـــم به پنهان کردن سیل اشـ ـ ـکهـ ــ ـا پشت آسـ ـ ـمان ابری چشمهایم

 

 

و اینکه در خلـ ــ ـ ـوت و تنهـ ــ ـایی تنها زار بزنم و

 

 

در نبودت گـ ـ ـریـ ـ ـه کنم...

 

 

دلم می خواست از تـ ـ ـه دل فریـ ــ ـاد بزنم و از ته دل می گـ ــ ـریسـ ـ ـتم و

 

 

می گفتم که بـ ــ ـی تـ ــ ـو چه حسی دارم ...

 

 

ای کــ ــ ـاش می توانستم بگویم که در نبــ ــ ـودت هر روز و هر ثانیه

 


چگونه بر من می
گذرد



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : vahid       

وقتی رفتی و به همه چیز پشت پا زدی به قول و

 قرارهامون به آرزوهامون به معنای عشق و محبت ;
کار من فقط این بود اشک ریختن و آه کشیدن
هر لحظه به یاد تو مثل دیوانه ها گریه میکردم و اشک می ریختم
بدونه تو نه میتونستم بخوابم و نه میتونستم بیدار باشم
اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم تو لیاقت اشکهای

 منو نداشتی .اشکهایی که از یک دل پاک

 سرچشمه میگرفتند.از یه دل صاف و ساده
حیف از اون همه اشکهایی که به خاطر رفتنت ریختم .

 حیف از ون همه آه هایی که بخاطر تو کشیدم. آه هایی

 که از اعماق دل وجود میگرفتند.آه هایی که سوز دل همراه داشتند

ریشه احساس منو خشکوندی
دیگه احساسی ندارم تو دلم
دل پاکمو آتیش زدی سوزوندی
دیگه حتی آهی ندارم واسه دلم
دیگه بازی تموم شد
تو را دادم زدستم

دیگه با تو تو قلبم
قول جدایی بستم

دیگه ندارم امید
برای پرواز خستم

دیگه بال و پرم رو
واسه پریدن بستم

دیگه نداره معنی
برام محبت و عشق

قلبمو به روی تو
یا هر احساسی بستم

دیگه نمیشه گفت من
همون آهوی مستم
آره داد میزنم من

دیگه تنها و تنهایی پرستم

تو برام خواب بودی یا یه خیال؟
هر چی بودی دیگه رفتی; بی خیال 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 19:21 ::  نويسنده : vahid       

دختري از پسري پرسيد: آيا من چون ماه زيبا هستم؟

پسر گفت: نه

دخترك با نگاهي مضطرب پرسيد: آيا

حاظر هستي تكه اي از قلبت را به من بدهي؟

پسر خنديد و گفت: نه

دختر با گريه پرسيد: آيا در هنگام جداي گريه خواهي كرد؟

پسر دوباره خنديد و گفت:نه

دختر با دلي شكسته از جا بلند شد و در حالي

كه قطرات الماس اشك چشمانش را نوازش ميكرد

قصد رفتن كرد اما پسر دستش را گرفت

و در چشمانش خيره شد و گفت:

تو به اندازه ماه زيبا نيستي بلكه زيباتر هستي و

من تمام قلبم را تا ابد به تو ميدهم نه تكه اي از آن

راو اگر از من جدا بشي گريه نخواهم كرد بلكه خواهم مرد



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : vahid       

عذابم نده که انتظار کشیده ام

که در راه عشقت سختی ها کشیده ام

من در خیال خوش باور خویش

دنیایی پر از ستاره کشیده ام

دنیایی پر از نور/دنیایی پر از شور

دنیایی بری از رنج و گداز/پر از راه های باز

دنیایی که در آن آدمک به مترسک نمیخندد

دنیایی که گیتار با ناله نمی گرید

من آن دنیا را در خیال پرورانده ام

نه کلبه ای که در آن دم زدن جرم است

عاشق شدن گناه است

سخن گفتی سرکشی است

دوست داشتن بازی است

مهربانی خیانت است

من نخواهم زندگی در این کلبه را

کلبه ای که زخم های هر تازیانه اش

تا عمق جانت نفوذ خواهد کرد

بال های باز پروازهایش

عاقبت روزی جفا خواهد کرد

نخواهم زندگی در جایی که

رسم دل بستن و دل دادن در آن حذف شده

نخواهم زندگی در جایی که

رسم عشق ورزیدن از کتاب قانونشان زدوده شده

نخواهم زندگی در جایی که

آدمیانش ادعا دارند فقط

ادعای آدمیت٬ادعای مروت

ادعای رفاقت٬نه لجاجت

ادعای صداقت٬نه خیانت

ولی کجاست جای عمل؟

در قلب های چرکینشان؟

یا در چشم های رنگینشان؟

در ظلمت شب های دلشان؟

یا در زخم های زبانشان؟

آری نیست در این دنیا جز دو رنگی

جز زشتی٬نه قشنگی

کجاست آن بال های خسته عاشق؟

کجاست آن قطره های اشک معشوق؟

کجاست عشقی که پروانه نثار شمع میکرد؟

کجاست؟در این کلبه؟

نه٬این کلبه به آن میخندد

این کلبه آن را نمیفهمد

این کلبه نمیداند عشق چیست٬معشوق کیست

این کلبه فقط دو رنگی میشناسد و بس

پس در این کلبه کجاست جای عاشق؟

آری٬به دنبال رد پای معشوق...

آری٬باید بجوید رد پای عشق را

بجوید و بیابد و بگرید

به پای عطر عشقش٬نه خود او...

به پای خاطراتش ٬به پای چشم هایش

آری در این کلبه خطاست برای معشوق سوختن٬برای او گریستن

چون به ساکنان کلبه

کسی نیاموزد عشق را...

چرا!خالق به آن ها آموخت

ولی آن ها نمیدانند

کسی نداند گریستن و سوختن

باید بسوزد و بگرید

بگرید به خاطر رویاهایش

بسوزد به خاطر عشقش

بسوزد برای عشقی که سوخت در این کلبه

و بگرید برای جسمی٬که سوخت در این کلبه

میسوزم٬میگریم٬میخندم

برای عشقم٬برای تن خسته ام

و برای جسمی که توان خیانت کردن در آن نمیگنجد...

و در آخر سرم را با شرم بالا میگیرم

دست هایم را به سویش دراز میکنم

به سوی او که دنیا را همانگونه ساخت

آنگونه که من آن را در خیال پرورانده بودم

او اشک هایم را میبیند

او صدای دلم را میشنود

او به من نمیخندد

برای او گریستن خطا نیست

چون او میداند عشق چیست

او جواب عشق را با عشق میدهد... 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : vahid       

یادم میاد باز اون روزا
که بودن از جنس خدا
برای با تو بودن
هر روز میکردم دعا

فرشته بودی واسه من
پاک و منزه از گناه
دور از همه سیاهیا
جدا بودی از آدما

با دیدنت پر میزدم
با این خیال و فکر و حال
که تو هم منو دوستم داری
میرفتم تا آسمونا

تموم شد این خاطره ها
منو تو مال هم شدیم
واسه یه عشق پاک و ناب
همدل و هم قسم شدیم

برای تو هدیه دادم
حلقه ای از ستاره ها
تا که بدونن همگی
دوستت دارم خیلی زیاد

هلهله عاشقیمون
پیچید میون آدما
گفتن همه از عشقمون
چون عشق لیلی مجنونا

تا رسید اون شب سیاه
اشک و دیدم توی چشات
با هق هقت گفتی بهم
دوستت ندارم به خدا

تموم دنیا یه دفه
خراب شد روی سرم
گفتم برو شوخی نکن
دیگه نگو از این جکا

گفتی آره این یه جکه
از اون جکای گریه دار
اما داره حقیقت
شب و روزم شده فنا

گفتم چرا گفتم چرااااا
تو که دلت پیشم نبود
چرا گفتی دوستم داری
چرا منو گولم زدی
گفتی فقط منو داری

گفتی تو رو دوستت دارم
اما نه اندازه اون
گفتی میخوام برم دیگه
همیشه باشم پیش اون

گفتم برو ولی بدون
دوستت داشتم تا پای جون
این آخرین شعر منو
توی
غروب عشق بخون



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 17:35 ::  نويسنده : vahid       

نمیدونم چرا ترکم کردی ؟

چرا ترکم کردی ؟ ترکم کردی ولی چرا اینجوری ؟

تو که دوستم نداشتی ! تو که معنی

عاشقی رو نمیفهمیدی ! چرا عاشقم کردی ؟

ترکم کردی ناراحت نیستم . ولی از این میرنجم که

وقتی می رفتی یه بار دیگه نگفتی به یادتم . نگفتی فراموشت نمیکنم

گفتی : دیگه برنمی گردم . گفتی دیگه به یادتم نیستم .

شاید کارت شده پهن کردن دام ، زدن مکر و بستن

حیله برای هرکی که لحظه ای از عمرت و با اون سپری می کنی

بگو چقدر ؟ . . . چند ریال ؟ . . . چند تومن ؟ 

. . . چنـــــــد دلار ؟ . . . بیشتر از من ارزش داشت ؟

هرکاری می خوای بکنی بکن .....

.... ولی این نکته رو فراموش نکن

چنین است رسم سرای درشت .......

.... گهی پشت زین و گهی زین به پشت

می رسه اون روزی که جات عوض میشه

و در عین نیاز و محتاجی همه ترکت کنن

اونجا معنی حرقم و می فهمی

هنوز زوده ! . . . . . . . . . !

 

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 17:27 ::  نويسنده : vahid       

دير گاهيست که تنها شده ام

باز هم قسمت غم ها شده ام

من که بي تاب شقايق بودم

قصه ي غريب صحراشده ام

مگرآينه زمن بي خبرشده است

همدم سردي يخها شده ام

وسعت دردفقط سهم من است

که اسير شب يلدا شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنند

تا نبينم که چه تنها شده ام



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 17:23 ::  نويسنده : vahid       

هرگـــز نشد بیـــای پیشـــم  بگیــری دستـــای منـو

 بـدونــی من عـاشقتـم گوش کنی حرف هـــای منـو

 

تو بی وفا بودی ولی اون که برات می مــرد منـم

 تــا زنـده ام دوسـت دارم اینــه کــلام آخــــــــــرم

 

مـن کـه نتـونستـم تو رو یه لحظـه تنـهــات بـذارم

 تـو سـردی خاطـره هـام بگـم کـه دوســت نــدارم

 

دلـم می خواد همیـن یه بار اشکامو پنهون نکنـــم

 باور کنی تو رو می خوام غربت و زنــدونی کنم

 

بیـام به شهــر خاطــرات غرق بشم تـوی نگــات

 دیـونـه وار فدات بشـم ، بمیرم من واسـه چشــات

 

امـا هنـوز فاصلمــون دوره و دست من جداســت

 ترانــه ی سکــوت من تو بغض آخرم  رهاســـت

 

کاشکی می شد فقط یه بار بیای بگی دوست دارم

 تــو چشــم من نگـاه کنـی بگــی کـه عــاشقت منم

 

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 17:13 ::  نويسنده : vahid       

گريه کردم تا بدوني زندگي بي غم نميشه

اگه دستمو بگيري از غرورت کم نميشه

ساکت و صبوره عاشق وقتي حوصله نداره

پيش حرفاي دل من حرف عشق و کم مياره

لحظه ها تلخ و حقيرن وقتي قهري با دل من

کاش چشات يه جاده ميزد از دل تو تا دل من

اي که لحظه هامو بردي تو خيالت به اسيري

نکنه ميخواي بگي که ميرم و بر نميگردم

خوب ميدوني نميتونم بي چشات دووم بيارم

ولي از اون دل سنگت گله دارم گله دارم

من سبد سبد صداقت به دل تو هديه کردم

نکنه ميخواي بگي که ميرم و بر نميگردم

تو مگه قسم نخوردي دلمو تنها نزاري

روبروم نشستي اما از غريبه کم نداري

روبروي من نشستي توي چشم تو ستاره

از صداي تو شنيدم که دلت دوستم نداره

دل تو تو اسمونا من به دنباله دل تو

تو به دنباله ستاره من به ياد قسم تو

تو مگه قسم نخوردي دلمو تنها نذاري

هر گز از روز جدايي سخن به لب نياري

حالاروبروم نشستي حرف تو فقط جدايي

تو مگه قسم نخورده بودي که يه دنياي وفايي

تو قسم نخورده بودي روزي عشقه تو مي ميره

نور يه ستاره يک شب جاي مهتاب مي گيره

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 16:41 ::  نويسنده : vahid       

بيشتر از آنچه كه تصور ميكني دوستت دارم و

بيشتر از آنچه باور داري عاشق توهستم
بيشتر از هر عشقي بر تو عاشقم و

بيشتر از هر ديوانه اي مجنون تو هستم.
عزيزم من محتاج تو هستم و

بدون تو زندگي برايم مفهومي

جز تاريكي و سياهي ندارد!
دوستت دارم چونكه ميدانم

تو نيز مرا دوست ميداري ، 

دوستت دارم چونكه مرا باور داري و

مرا لايق آن قلب پر از محبتت ميداني!
تنها آرزويم اين است كه تا آخرين

لحظه زندگي ام در كنارتو باشم 

و جز اين از خداي

خويش هيچ آرزويي را ندارم
عزيزم اين قلب كوچك و شكسته و

پر از عشق من تنها هديه اي است 

از طرف من به تو!
از تمام دنيا تنها همين قلب

كوچك را دارم ، همين و بس!
عزيزم تا پايان با تو مي مانم

چونكه تنها تو هستي كه 

معناي واقعي عشق را به

من ابراز كردي و آموختي!
آموختي كه عشق يعني تا پايان زندگي

ماندن و تا پايان زندگي دوست داشتن!
عزيزم به جز تو كسي براي

من دوست داشتني نيست و 

به جز تو كسي لايق اين

قلب بي طاقت من نيست
هر جاي دنيا كه هستي

بدان كه در اين دنياي بزرگ 

كسي هست كه عاشق

و ديوانه تو مي باشد !
هر جاي دنيا كه هستي بدان كه من

به انتظار تو مي مانم تا تو را ببينم و 

در آغوش خود بفشارم!
عزيزم دنيا خيلي بزرگ است ، اين

دنيا پر از عاشق و معشوق است ، 

پر از ليلي و مجنون است،

اما همه عاشقان يك سو ، 

و من و تو نيز يك سوي ديگريم! 

عزيزم بدون تو ،جايي در اين دنياي بزرگ

ندارم ،و تنهاتر از من ديگر تنهايي نيست! 

تو همان دنياي مني عزيزم ،

به هر زيبايي هاي اين دنيا كه 

مي نگرم تو را ميبينم .
دوستت دارم عزيزم خيلي دوستت دارم ،
 

آنقدر دوستت دارم كه ديگر

هيچگونه جاي ابرازي براي آن نيست!
مستم از اين عشق تو ، و پريشانم از

غصه هاي تو و گريانم از اشكهاي تو!
با تو پر از اميدم ، و رنگ خوشبختي

را خوش رنگ از گذشته مي بينم
با تو قلب من خوشبخت ترين قلب دنياست

، با تو اين دنيا برايم همان بهشت است!
عزيزم دوستت دارم … چون

كه در ميان اينهمه عاشقان تو 

توانستي بماني با قلبم ، بسازي با

احساسم و درك كني زندگي ام را !
عزيزم دوستت دارم… چون كه

اين قلب كوچك و پر از عشق مرا

در قلبت طلسم كرده اي و نگذاشتي

هيچ كس ديگر قلب مرا از تو بگيرد !
اينبار با فرياد ، با چشمهاي

گريان ، با قلبي عاشق ، 

با اراده و با احساسي پرا از

دوست داشتن ميگويم كه 

دوستت دارم تا همه

عاشقان فرياد مرا بشنوند

 

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 16:13 ::  نويسنده : vahid       

خيلي وقته که برات ننوشتم و اين بار که

دارم مي نويسم نمي دونم از چي بايد بگم !

از تو ... از خودم ؟ ... يا از ... نمي دونم !

شايد دلم مي خواد از اين بغضي بگم که هر وقت

اسمت مي ياد تبديل به يه اشک کوچيک مي شه 

و واسه اين که کسي نفهمه زود پاک مي شه !

و يا شايد از اين فاصله ها بگم . فاصله هايي

که به هر دري مي زنم تا کمشون کنم , 

ولي آخر سر نااميد تر از هميشه

مي بينم که بيشترشون کردم !

خيلي وقتا دلم مي خواد از خاطره ها

بگم ! خاطره هاي قشنگ !

روزايي که احساس مي کردم دوستم داري ! 

روزايي که احساس مي کردم

جزئي از زندگي ات شدم ...

نمي دونم کي , کجا و چطوري اين فاصله ها افتادند ؟! 

فاصله هايي که به بغض توي گلوم

تبديل شدن و نمي تونن اشک بشن !

نمي دونم مقصر کي بود ؟ من ؟ تو ؟

خدا ؟ يا ... ؟؟؟ يا اون تقدير لعنتي !

تقديري که دوست داشتم تو رو

هميشه پيش من نگه داره و اون ... 

خيلي راحت تو رو ازم دور کرد ! خيلي راحت...

شايد دلم بخواد از احساسم بگم ! از اين

همه بي اعتمادي که عين خوره تو جونم افتاده ! 

احساسايي که دارن ديوونه ام مي کنن ! 

احساسايي که بهم مي گن دلت

نمي خواد لحظه هات رو با من بگذروني !

و شايد بايد گله کنم ! 

از خدا ! شايد دلم مي خواد داد بزنم

و بگم خدايا اين چه امتحاني بود ؟؟؟

مگه نگفتي تو خونه من هر چي

بخواين بهتون مي دم . پس چي شد ؟ 

و شايد ... شايد دلم مي خواد از آرزوهام بگم !

آرزوهايي که عضو ثابت همشون تو بودي !

آرزوهايي که فقط و فقط به عشق تو مي ساختمشون ! 

آرزوهايي که عين بچه ها دوسشون داشتم ! پاره تنم

بودن والان دارم خشک شدنشون رو مي بينم

و براي نجاتشون فقط مي تونم اشک بريزم ! 

اشک بريزم و از خدا کمک بخوام ! 

و شايد دلم مي خواد از تولد بگم ! تولد تو و

تولدي که تولد دوباره من به زندگي بود !

شايد هم از شاخه هاي رز

سرخي بگم که هميشه روبروم هستند ! 

شايد دلم بخواد از خودم بگم ! خودم و

دلتنگي هام ! ..... که با کمرنگ شدن سايه تو از

زندگي اش ديگه هيچ رمقي نداره !

.... که هيچ کس نفهميد چي ميگه و چي مي کشه !

حتي عزيز دردونه دلش هم درکش نکرد !

نمي گم بي تو زندگي معنا نداره ! نه ...!!! ولي بي تو

بزرگ ترين کنج دلم واسه هميشه خالي مي مونه ! 

تا آخر عمرم !!!

بي تو آرزوهام فقط و فقط يه آرزو مي مونن ! 

کاش تو هم حرفام مي شنيدي و مي فهميدي !!! 

خدايا خودت ميدوني چقدر دوسش دارم پس مواظبش باش

 



پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : vahid       

وای خدا این چه حسیست این چه حالیست؟؟؟

چرا من دارم دیوونه میشم؟؟

خدایا چرا من احساس آرامش نمیکنم ؟؟

چرا هیچ جایی برای یه لحظه سکون پیدا نمیکنم؟؟

خدایا سالهاست که دیگر آرامشی ندارم

خدایا چرا هیچ کس درکم نمیکنه؟؟

خدایا پس تو کجایی اشکهایم را دریابی؟؟

خدایا تا کی باید درد بی کسی را تحمل کنم؟

تا کی باید خدایا خنجر خلقت را تحمل کنم تاکی؟؟

خدایا این صدای شکسته شدن استخوانهایم است آیا نمی شنوی؟؟

خدایا دارم نابود میشم به فریادم برسم؟

خدایا پس چرا ساکتی تو رو به عزتت جواب بده؟؟

دارم دیوونه میشم

بیا جواب این دلی وبده که خونه

بیا بگو من چطوری ساکتش کنم؟؟

خدایاااااااااااااا چرا نیستی ؟ چرا تنهام گذاشتی؟

خدااااااااااااااااااااااااا

دردم درد عشق نیست درد من درد بی کسی ست

درد من درد تو نیست درد من درد زخم هایی است که عزیزانم بر دلم گذاشتن

خدایا کجایی که در جایی که بزرگ شدم دیگه احساس آرامش نمیکنم

کجایی بینی نگاهشون سرده؟ کجایی ببینی آغوششون سرده؟

خدایا تو کجایی ببینی خونه واسم شده عذاب جهنمی؟

خدایا دارم میمیرم از درد این تنهایی و غربت

 



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 19:15 ::  نويسنده : vahid       


برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...

برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست...

برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست...

برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...

برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...

برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است....

برای تويی كه قلبت پـاك است...

برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...



چهار شنبه 18 اسفند 1389برچسب:, :: 16:57 ::  نويسنده : vahid       

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود

 که همه احساسات در آن زندگی می کردند

*شادی، غم، دانش ، عشق و باقی احساسات *

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال

غرق شدن است. بنابراین هر یک

 شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در

جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از

جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت

 تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

  در همین زمان او از ثروت که با کشتی باشکوهش

 در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست

ثروت، مرا هم با خود می بری؟

ثروت جواب داد : نه نمی توانم. مقدار زیادی

 طلا و نقره در این قایق هست. من

هیچ جایی برای تو ندارم

 ***

عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی

 زیبا در حال رد شدن از جزیره بود

کمک بخواهد.

غرور لطفاً به من کمک کن.

 نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است

 قایقم را خراب کنی.

***

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود

 درخواست کمک کرد

غم لطفاً مرا با خود ببر

آه عشق آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم

*** 

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق

 در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد

***

ناگهان صدایی شنید بیا اینجا عشق من تو را

 با خود می برم صدای یک بزرگتر بود

عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد

 اسم ناجی خود را بپرسد

 هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود

 مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود

  پرسید چه کسی به من کمک کرد؟

دانش جواب داد: او زمان بود.

زمان؟

 اما چرا به من کمک کرد؟

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که

چون  تنها زمان است که عشق را درک می کند

 

 

 



درباره وبلاگ

نام : غم نام خانواگي:بيسیک نام پدر:درد نام مادر: پريشاني نام پدربزرگ : درويش تنها نام مادربزرگ : سلطان غم محل تولد:ويرون شهر تاريخ تولد:يكي از روز هاي باروني شماره شناسنامه : عدد تنهايي شغل:منتظر وضعيت فكري:فقط سوال جرم:افراط درعاشقي تاريخ جرم:روز اول خوشي ساعت جرم:شروع تپش قلب محل جرم :آشيان دوست علت جرم:فقط زندگي وزن:به سنگيني بغض چند ساله قد:كمتر از خاك رنگ چشم:صورتي رنگ مو:همرنگ درد تحصيلات:پايه آخر بد بختي مدت محکوميت : حبس ابد چراغم : شمع سقفم : اسمان مونسم : شب کارم : حسرت يادم : انتظار تو دردم : فراغ فريادم : سکوت ارزويم :ديدار تو زندگيم : فقط تو ادرس : خيابان غمستان – ميدان تنهايي – چهارراه بدبختي – خيابان رنج – کوچه غربت
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ๑۩۞۩๑ سرزمین عشق๑۩۞۩๑ و آدرس bia2sarzamine-eshgh.LoxBlog .ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content