๑۩۞۩๑سرزمین عشق ๑۩۞۩๑
پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : vahid
من هستم و تو هستی و یک فاصله بین ما کار من اشک ریختن بود و غصه خوردن سجاده عشق سجده میکنم و تو را دعا میکنم. و یک دل خالی از درد و دلتنگی. خیس و یک دل خالی از درد سهم من از دیدار با اوست. میدهد ، و روزی ما را به هم خواهد رساند . با امیدواری من امید داشته باش به خدای خویش. دل پر از راز هست و تو هستی که تنها نیاز منی. را زمزمه میکنم ، برای خدا ، برای دلم. میتوانی خوشبختیمان را تضمین کنی. است ، این زیباترین لحظه عاشقیست. میگذارم ، احساس آرامش میکنم ، احساس میکنم او که تنهاست درد مرا میفهمد و میداند که من چه آرزویی را در دل دارم. ماست ، همین برای من و تو بس است. راز دلم را با او و از او میخواهم که مرا به تنها آرزویم که رسیدن به تو است برساند. چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 22:10 :: نويسنده : vahid
پیش از آنکه تو را ببینم و با تو همسفر جاده های زندگی شوم ، پیش از آنکه تو بیایی و مرا از حال و هوای دلگرفته ام رها کنی معنای واقعی عشق را نمیدانستم و عشق برای بی معنا بود. صدها بار میشکست و همیشه آرزوی یک لحظه تنهایی میکرد. کردی ، تو را برای همیشه لایق قلبم میدانم. همیشه وفادارم ، همیشه ماندگارم. که هیچگاه نمیمیرد و نمیسوزاند قلبم را . صدها بار تو را از خدا میخواستم . محبتهایت را و قلبم را عاشق قلب مهربانت کردی. بگویم نمیتوانم ، تو بهترینی عزیزم. تو ، هر وقت بخواهی میشوم قربان تو. یعنی عشق ، یک عشق بی پایان. دارد لحظه های عاشقی در کنار تو. به تو بگویم که بدجور عاشقت هستم . دادی بگذار به تو بگویم که خیلی دوستت دارم. بگذار بگویم که بدون تو هرگز عزیزم . دارم دلم بیشتر از همیشه شاد است . نمیگذارم ، با تو میمانم تا لحظه ای که در این دنیا مهمانم. میخواهم ، عشق را بدون تو بی معنا میدانم. چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : vahid
برای از عشق نوشتن ، برای اینکه این قلم دوباره بر روی صفحه کاغذ غوغا کند احساس درونم تنها تو را میخواهد . تو نوشتن ، از یک احساس پاک تا قلب تو ، احساسم تنها قلب مهربان تو را میخواهد! است که از قلب مهربانت مینویسد. دارم ، روزهای شیرین زندگی در کنار تو بیادماندنیست. تو است ، و تنها تو را باور دارد. را در قلبم دارم و تا ابد دوستت دارم . غوغای دیگر ، با یک احساس پاک. عاشقی احساس درونم تنها تو را میخواهد . است ، عزیزم تنها تو را دارم ، تنها از تو میخوانم و مینویسم تا زنده بماند اینهمه عشق ، اینهمه خاطره و لحظه های شاد با تو بودن . دارم ، بدون تو نمیتوانم ، با تو زنده ام. بخوانی راز درون قلبم را . که یاد آن تکرار لحظه زیبایی آشناییست ! درونم تنها احساس درونی تو را میخواهد ! پس با آن احساس قشنگت متنهای مرا پر احساستر کن عزیزم . سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : vahid
بمان در این قلب بی طاقت و نرو. در جستجوی عشقی مانند تو بوده. و قلب مرا در به در این دنیای بی محبت نکن. نیستی ، دوباره برایت اشک می ریزم ، اشکهایم بی ارزش است به خاطر تو جانم را فدایت میکنم، تنها تو را به آن خدایی که می پرستی نرو و مرا تنها نگذار عزیزم. قلب مهربانت را به کسی جز من نسپار. باشد ، برای منی که تنها کسی هستم که اینهمه از ته دل تو را دوست می دارد. لحظه ای نیز خواب به آن چشمهای خیس و خسته اش نمی آید. نام مقدس تو را در زیر لبانش زمزمه میکند! نمی توانم فراموشت کنم ای تو که مرا عاشق خودت کردی. جانی دوباره به من دادی و زندگی دوباره به من بخشیدی و مرا دیوانه آن قلب مهربانت کردی. آغوش مهربانت را ، لطافت آن دستان عاشقت را از یاد ببرم! چگونه می توانم آن لحظه ای که در آن عهد بستیم که تا آخرین لحظه نفسهایمان در کنار هم باشیم فراموش کنم!چگونه می توانم ان لحظه ای را فراموش کنم که سرت را بر روی شانه های من گذاشته بودی و درد دلهای عاشقانه را برای من میگفتی و من نیز بر لبانت بوسه میزدم و میگفتم خیلی دوستت دارم عزیزم؟ چگونه فراموشت کنم تو را. نفس ، تا به همگان ثابت کنیم معنای واقعی عشق چیست.به خاکت می افتم ، التماست میکنم ، اگر میخوای جانم نیز فدایت میکنم ، تنها تو را به آن خدایی که میپرستی نرو ! قلبت را به من بده تا برای همیشه نزد خود نگه دارم و با خون عاشقی و عطر نفسهایم آن را زنده نگه دارم عزیزم. سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:57 :: نويسنده : vahid
قلبی که به عشق تو میتپد ، چشمی که از دلتنگی تو میگرید، دستی که در حسرت گرمی دستان تو نشسته ، پاهایی که به امید رسیدن به تو اولین قدم را برداشته. است که باران عشق در آن می بارد و این لبهای من است که برایت میخواند شعر دلتنگی را. در کنارم تنها آرزوی من است، بتاب ای خورشید همیشه تابانم که گرمای تو شامل حال من است. گرفتار است ، به درد عشق دچار است ، دوای دردم هستی ، ای تو که تنها دلیل نفس کشیدنم هستی. خیال تو در آسمان تنهایی پرواز میکنم . به اوج آسمانی که به عشق تو آبی شده ، دل من برای تو ذره ای شده ، دلتنگم و برایت در سقف آبی آسمان مینویسم. سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:54 :: نويسنده : vahid
یک لحظه با شکستن قلب مهربانت ، قلب من نیز میشکند ، اینگونه دلگیر نباش ، یک لحظه غم تو مرا به ماتم مینشاند. نیریز که یک عمر مرا گریان خواهی دید. اینگونه پریشانی ، اگر تو را آزار میدهم دست خودم نیست ، عاشقم و دلم نمیخواهد که روزی دوباره تنها شوم. گرفتار توام ، طاقت بی تو بودن را ندارم. بود ، بیخیال زندگی ، من نیز خواهم رفت ، به جایی که دیگر حس نکنم که بی تو هستم. شنید ، سکوت نکن ، تا ناله نکند قلبی که طاقت سکوت تلخ تو را ندارد. که آمدی برای همیشه با من باش که طاقت سوختن را ندارم. سوزاند ، نابود کرد مرا ، تو دیگر با ما اینگونه نباش ، مرا دوست داشته باش ، همیشگی باش. لحظه حس کنم که از من خسته ای ،دیگر به من نگو چرا اینک دلشکسته ای؟ که یک عمر بی تو باشم ،آن روز عمری باقی نخواهد ماند ، زیرا در همان لحظه ی رفتنت ،دیگر مرا نخواهی دید. سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : vahid
صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ، تنهایی آمده و وجودم را با سردی وجودش پریشان کرده. اینجا جز تنهایی که همدرد من است. در قلبم چه میگذرد و میخواند راز درونی ام را. دارم ، از صدای آواز عشق بیزارم که مرا اینگونه در حسرت روزهای بهاری برده است. خوشحالیست ، زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد. کاش که از آغاز تنها بودم که اینگونه درغم پایان ننشینم . ندارد ، بیقرار و بی تاب نیست ، انتظار برایش معنایی ندارد. درد مرا میفهمد و هم من راز تنهایی را از نگاه پرنده تنها میخوانم . عاشقان است، ستاره ها به سوی دیگر چشمک میزنند و خورشید به آن سو میتابد که کسی آنجا به انتظار نشسته است! بی روح دوای درد قلب شکسته ام نیست . تلخ است اما باید طعمش را چشید. همین چند لحظه مرا می آزارد. که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد. تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در فصل عاشقی. سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:45 :: نويسنده : vahid
خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ است . دیدار ، برای لحظه ای نگاه به چشمانش . پر از تنهایی آرزو داشتم او در کنارم بود. این دل در حسرت یک لحظه دیدار با اوست . در کنارم نیست تا این آتش را خاموش کند. کنم ، دستان چه کسی را بگیرم مگر به جز او چه کسی را دارم. که مرا دلتنگ خودش کرده است. تا درد این دل پر از نیاز را به او میگفتم ، درد دلتنگی هایم را برایش میگفتم. در این گوشه از این دنیا دلی است که در حسرت دیدار با او همچنان چشم به راه نشسته است.
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : vahid
بیا با هم یکی باشیم ، نه من بی تو باشم و نه تو تنها باشی. زندگی کن و من با عشق تو نفس میکشم زندگی نمیکنم ، همیشه با عشق تو عاشقترینم . برای تو میخوانم و تو برای عشقمان بخوان. دسته بچینیم و بهم هدیه دهیم. عشق را ستاره باران کنیم، تو از من بگو ، تا من نیز از مهربانی های تو بگویم . نفس به عشق هم نفس بکشیم. عزیزم، عشق ما مقدس ، قبله گاه من تویی عزیزم. خداست ، پس به خدا خیلی دوستت دارم. وفا باشم و نه تو پر از گناه باشی. سرچشمه این جاودانگی. داشته باش زیرا که من به تو و وجود پر مهرت نیاز دارم . سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : vahid
چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه فکرش را میکنم محال است زندگی بدون تو چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت داشته باشم ، قلب عاشقم میگوید ، این زندگی عاشقانه را مدیونم به تو روزی آمدی و مرا از حال و هوای تنهایی بیرون آوردی عاشقم کردی با مهر و محبت هایت، با قلب مهربانت دیوانه ام کردی با آن چشمهای نازت چه ناز است چشمانی که لحظه ای دیدن دوباره اش برایم آرزوست تا لحظه های در کنار تو بودن را با چشمان ناز تو سر کنم ، تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت تا بگویم درد دلهایت را برایت ، منی که بی خبر نیستم از آن دل مهربانت صدای دلنشین تو ، خیره شده ام به چشمهای زیبای تو، تو نیز عاشقانه نگاه میکنی به چهره عاشق من ، لبخندت مرا دیوانه تر میکند، عزیزم بیشتر از این تو را ببینم به رویا نبودن این رویای زیبا شک میکنم ، میترسم که خواب باشم ، میترسم که در خواب عاشقت شده باشم ، میترسم که رویا را با حقیقت اشتباه گرفته باشم! تو نیز مانند من به انتظار باریدن بارانی ، یا باز هم اشک میریزی از اینکه دیدارمان به سر رسیده و تا فردا مرا نمیبینی چگونه سر کنم شب را تا فردا ،نمیدانم حقیقت عشق تو را باور کنم یا آن رویا! نمیدانم چگونه قلبم را راضی کنم که خواب نیست تو را داشتن را ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده ، دیگر چگونه بگویم که بودن تو ،مرا بدجور عاشق کرده حتی اگر با تو بودن رویا باشد ، می مانم تا ابد در همین رویا ، به خیال تو ، به خیال داشتن فرشته ای مثل تو ، به همین خیال رویایی زندگی میکنم سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : vahid
یادش بخیر زمانی که عشق بود و عاشقی! مجنون جان میداد برای لیلی یادش بخیر زمانی که وفا بود و صداقت دلتنگی و انتظار نیز که جای خودش بود ، بماند... یادش بخیر آن زمان که عاشق فکر و ذکرش پیش معشوقش بود نگاهش به سوی کسی دیگر نبود و دلش مال کسی بود یادش بخیر زمانی که عشق بوی خیانت نمیداد دل عاشق جز معشوقش به هیچ دل دیگری راه نمیداد یادش بخیر آن زمان معرفتی بود ، بودن عاشق در گرو بودن معشوقش بود یادش بخیر زمانی بود عاشق شدن یک بار بود عشق ورزیدن و محبت کردن همیشگی بود گذشت لحظه ای که قصه ی عشق ، حقیقت زندگی بود حرفهای عاشق به معشوقش باور کردنی بود یادش بخیر زمانی که کلام مقدس عشق در قلب عاشقان حک شده بود سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : vahid
وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ، سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : vahid
نمی دونم چرا ایندفه هر کاری میکنم نمی تونم هیچی بنویسم نمی دونم چرا با هیچ کلمه ای نمی تونم از دردم حرف بزنم توی دلم یه غصه ی خیلی بزرگ.خیلی خیلی بزرگ. خیلی سخته یکی رو با تمام وجودت دوست داشته باشی و بدونی اون هم تو رو همون قدر دوست داره ولی مجبور باشی یعنی مجبورت بکنن که ازش دل بکنی و کاری کنی که اون هم از تو دل بکنه خیلی سخته که بخوای کسی رو که عاشقشی بشکنی خیلی سخته که التماسشو ببینی خیلی سخته که باعث اشک ریختن اون باشی خیلی سخته که مجبور باشی به عشقت بگی دوستش نداری خیلی سخته که به این فکر کنی که گل آرزوهات رو باید تو باغچه ی یکی دیگه ببینی و هزار بارتو خودت بشکنی واون وقت آروم زیر لب بهش بگی: (گل من باغچه ی نو مبارک) آرزوهامون رو یادداشت کنیم و اونها رو یکی یکی از خدا بخوایم باید مطمئن باشیم که خدا یادش نمیره.این ماییم که یادمون میره چیزی که امروز داریم آرزوی دیروزمون بوده. سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : vahid
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی ،پر از نور بودم ، همه شوق بودی ،همه شور بودم ، چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم! چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم! دو آوای تنهای سرگشته بودیم رها در گذر گاه هستی ، به سوی هم از دورها پر گشودیم. چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق، چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم! چه شبها که همراه حافظ در آن کهکشان های رنگین در آن بیکران های سرشار زبسیاری شوق و شادی نخفتیم! تو با آن صفای خدایی و با آن دل و جان سرشار از روشنایی از این خاکیان دور بودی. من آن مرغ شیدا در آن باغ بالنده در عطر و رویا بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی چه مغرور بودم ،چه مغرور بودم! من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم چنان شاد و خوش ،گرم و پویا که گویا به سرمنزل آرزوها رسیدیم ، دریغا ،دریغا ندیدیم که دستی در این آسمانها چه بر لوح پیشانی ما نوشته است! دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم که آب و گل عشق با غم سرشته است! از آن روزها ،آه ،عمری گذشته است من و تو دگر گونه گشتیم ،دنیا دگر گونه گشته است! در این روزگاران بی روشنایی در این تیره شبهای غمگین که دیگر ندانی کجایم ،ندانم کجایی چو با یاد آن روزها می نشینم چو یاد تو را پیش رو می نشانم دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم سرشکی به همراه این بیتها می فشانم: نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت نخستین کلامی که دلهای ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد پر از مهر بودی ،پر از نور بودم سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 17:51 :: نويسنده : vahid
هرکسی تو چشم من خیره بشه غم تنهاییم رو باور می کنه آرزومه که یه روز چشمای من تورا با من آشناتر بکنه اگه تو یه روزی مال من بشی میرسم به قله ی آرزوهام به خدا اگه تو مال من بشی دیگه من از خدا هیچی نمی خوام چی می شد اگه می شد یه روزی عاشقم بشی به خدا من می میرم اگه تو مال من نشی وقت دیدار دلم رو به زیر پاهات می ذارم نمی دونی که چقدر می خوام بگم دوست دارم وقتی لبخند می زنی وجودم رو آب می کنی وقتی از خودت می گی بدی ها رو خواب می کنی چی میشد اگه می شد .......... سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : vahid
همچنان در جاده زندگی میرویم همسفر با من بیا تا به مقصد برسیم. پیچهای جاده درهم شکسته شود. به خواب ، ماه بیاید و او نیز مثل جاده خسته شود. رسید به آنچه که در قلبهایمان آرزوی آن را داریم . عشقی که در دلهای ماست جاودانگیست. تنها نگذار مرا در این جاده پر از فریب. همسفر را ، خسته نشو ، صبور باش تا پایان این راه با من همسفر باش . خود نیز خسته شود ، آسمانی که نظاره گر ماست نیز خسته شود. نشویم ، این راه نفسگیر را برویم و هیچگاه از رفتن سرد نشویم. خودمان را میرویم تا عاقبت به زندگی برسیم! را در راه عاشقی ، یکنفس میرویم تا عاشقانه به مقصد برسیم. خستگی به خواب رود و سرنوشت به ما نخندد. دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده : vahid
ببـار بـارون ببار بارون دلم از زندگے خونه دیگه هر جاے این دنیا برام مثـه یه زندونه ببار بارون که دلگیـ ـرم ببار بارون که غمگینم خراب حال من امشب که دارم از غصه میمیرم ببار اے نم نم بارون ببار امشـب دلم خسته اس ببار امشـب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس ببار اے ابر بارونـــ ــے بـبــار و گونــ ـه ام و تـر کن مثــه بـغـض دل ابـرا ببار این بغـض رو پر پر کن نه دستے از سر یارے پناه خستگے ها شد نه فریاد هم آوازے غرور خلوت ما شد نه دل گرمے به رویايے که من هم بغض بارونم نه امیدے به فــردايـے که از فردا گریزونــــ ــم ببار اے نم نم بارون ببار امشب دلم خسته اس ببار امشب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس ببار اے ابر بارونـــے ببار و گونه ام و تر کن مثه بغض دل ابرا ببار این بغض رو پر پر کن... دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : vahid
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است... دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد ! درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد به او که لبهايش از اندوه من مي لرزاند به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد به او که باورش کردم و دل به او باختم به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : vahid
در کنار ساحل دریا قدم میزدم به یاد تو ، موجها می آمدند به کنارم و میرفتند، اما تو نبودی. اما به یاد تو در کنار دریا قدم میزدم. قطره های باران قدم میزدم اما تو نبودی. باران یاد تو را در دلم زنده کرد. شروع آرزوهای در کنار تو بودن . پا کرد و چشمهایم به یاد تو بارانی شد. میتوانستی از روی گونه هایم پاک کنی. دل پر از درد دل به جا می ماند. من یک دنیا با ارزش است. غصه هایم فدای آن عشق پاکت. خاطر آن جانم نیز فدایش خواهم کرد. نیست در آن که یک دلتنگم. مطمئن باش که خیلی خوشبختم. باران خاطره ای بود از عشقم و غروب که رسید یادگاری از چشمهای خیسم به جا ماند. نیست ، تو هستی و یک دنیا خوشبختی! دلتنگی ها و اشکهایم میخواهم عزیزم.
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : vahid
هيچ از خودت پرسيدي عاقبت اين دل عاشق چه ميشود؟؟؟ هيچ از خودت سوال کردي به کدامين گناه مرا تنها گذاشتي؟؟؟ کاش لحظه رفتن اندکي تامل مي کردي و به گذشته مي انديشيدي. به گذشته اي نچندان دور.به روز اول اشنايي به قسم هايي که براي هم خورديم و به قول هايي که به هم داديم.اما تو رفتي!!! ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود ميبردي. کاش ميدانستم صداي چه چه گنجشک ها روزي به پايان ميرسد و من تنها مي مانم.اماتو رفتي!!! چگونه دلت امد از دل ساده و قلب مهربانم بگذري. قلبي که به عشق تو مي تپيد و تو ان را تنها گذاشتي. بعد از تو نه بهار رنگ سبزي برايم دارد نه تابستان برايم معنايي.اما تو رفتي!!! آري تو رفتي و مرا در يخبندان بي کسي ها تنها گذاشتي.
راهي براي رفتن نفسي براي بريدن كوله بارم بر دوش مسافر ميشوم گاهي... عشقي براي خواندن بغضي براي شكفتن خاطراتم در دست بازيچه ميشوم گاهي... نگاهي در راه اعتمادي پرپر پاهايم خسته هوايي ميشوم گاهي... فكرهاي كوتاه صبري طولاني صدايي در باد زمستان ميشوم گاهي... روزهاي رفته ماه هاي مانده تقويم ام بي تاب دلم تنگ ميشود گاهي... جاي پايي سرد رد پايي گنگ در اين سايه ي تنهايي چه بي رنگ ميشوم گاهي...
یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : vahid
در خلوتی عاشقانه با قلبم ، در همنشینی با عشق به تو می اندیشم ای بالاتر از عشق. و در خلوت عشق با تو به رویاها روم. خلوت عاشقانه در خاطر من هستی. و عشق تو سرچشمه ی گرمای وجودم. و در انتظار نوازش های تو مینشینم. من تو را از پرده ی سیاه آسمان میچینم! تو مال من میشوی و قلبم با حضور تو درخشان و آسمان بی تو تیره و تار. چه زیبا شده، عشق من ، یاد تو در قلبم تبدیل به انتظار و بی قراری شده. و گویا باز یک شب پر از آرامش. نیست تو تنها سخن بگو از عشق! حالا که در کنارم نیستی و در قلبم نشستی ، پنجره ی قلبم را رو به دشت عاشقان باز میکنم و با تو فریاد میزنم ، فریاد عشق و باز مینشینم به انتظارت در خلوت عشق. یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : vahid
یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟ مهم فقط رسیدنه ، حتی اگه کم برسیم یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟ به آرزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟ یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟ کاشکی بدونم چقـَدَرباید مکافات بکشم یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟ چرا تا حالا نشده ، شاید گناه من باشه یعنی میشه که دستامون با هم مثه یه رشته شه؟ هر کی برای اون یکی درست مثه فرشته شه یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟ یه خواب راحت بکنیم ، یه آه راحت بکشیم یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من ، دیوونت؟ دوباره عاشقم بشه اون دل مثل رودخونت یعنی میشه با هم باشیم من و خدامون و خودت؟ درست مثه تولدم ، درست مثه تولدت یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟ تکیه کلام تو بازم ، من میمیرم برات باشه؟ یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟ میگی نمیشه ولی من ، همش میگم خدا کنه یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟ یه چیزی بشکنه فقط ، اونم طلسم ما باشه یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : vahid
من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم, لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم از تو دور هستم . ولی من باز چشم براهم... چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی مهربان من یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : vahid
میدونی اگه بهم بگن فقط یک آرزوت برآورده میشه وقتی باشه که تو آغوش تو باشم . حتی مرگ هم نمیترسم . وقتیکه با توام و توی آغوش تو برام شیرین و راحته
مهربانم تویی زیبایم تویی محبوبم تویی نازنینم تویی بهترینم تویی یگانه ترینم تویی وجودم تویی هستی ام تویی قلبم تویی باوفایم تویی دردم تویی درمانم تویی جانم تویی غرورم تویی مرحمم تویی زندگیم تویی محراب دلم تویی عبادتگاه جانم تویی آسمان عمرم تویی خورشیدم تویی بهار زندگیم تویی عشقم تویی فریادم تویی سرنوشتم تویی آرزویم تویی آرامشم تویی تکیه گاهم تویی قدرتم تویی یاورم تویی همدمم تویی همرازم تویی پناهم تویی داورم تویی نگینم تویی باورم تویی نجاتم تویی نوایم تویی خیالم تویی نیازم تویی فروغم تویی توانم تویی پروازم تویی آسمانم تویی رفیقم تویی پیمانم تویی صنایم تویی نگارم تویی دلدارم تویی دلبرم تویی ناله ام تویی دیده ام تویی گریه ام تویی خنده ام تویی ستاره ام تویی شرابم تویی بیا که من . . . به مهربانیت به آرامشت به وفایت به غرورت به بهارت به قدرتت به یاد رویت به فروغت به خنده ات به همرازیت به همدردیت از همه محتاج ترم . . . بیا و آغوش گرمت را برای همیشه برای آرامشم باز کن . . . شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 15:45 :: نويسنده : vahid
خسته ام از نوشتن کلام عشق. و اگر ذره ای از احساس آن در وجودم تنها از تو و از عشق تو می نویسم.
تو کسی در این دنیا پیدا نخواهد شد. من است ، به خاطر تو هست و عشقی را نخواهم یافت زیرا عشق واقعی در این دنیا نیز عشق من است. را می پرستم و دیوانه وار عاشقت هستم.
چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو بگريم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا... وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی... همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن. تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟! صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات. خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم. من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته... هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با هر دو دستم می ذارم سر راهت. خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد. می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : vahid
وقتی سرت بر روی شانه هایم بود، دستانم درون موهایت بود آرامش را از صدای تپشهای قلب مهربانت حس میکردم حس میکردم دیگر تا ابد مال منی ، همانطور که تو حس میکردی که من مال توام دلت میخواست یک سکوت عاشقانه بین ما باشد، دلم میخواست این سکوت همچنان پا برجا باشد دلت میخواست همیشه سرت بر روی شانه هایم باشد، دلم میخواست شانه هایم تا هر زمان که بخواهی در اختیار تو باشد دلت میخواست باور میکردی که رویا نیست ، دلم میخواست همچنان درون رویاهایت باشم رویایی مثل واقعیت ، اینکه تو در کنارمی، مثل من که پر از احساسم پر از احساس عاشقانه ای دلم میخواست تمام نشود هیچگاه در کنار هم بودن ، دلت میخواست به خواب روی زمانی که در آغوشت بودم آرام باش در کنارم، به هیچ چیز جز عشقمان فکر نکن ، تنها حس کن مرا ،بشنو صدای زمزمه های قلب مرا سرم را بر روی سینه ات گذاشتم تا بشنوم صدای تپشهای قلب تو را .... شنیدم صدای دریایی از احساس که آهنگ امواجش دیوانه میکرد مرا ، مهربانی اش عاشقتر میکرد مرا نگاه کردی به چشمانم ، خیره شدم به چشمانت ، میتوانستم بخوانم آنچه درون آن چشمهای زیبایت است شوق دیدار را میخواندم از چشمانت ، حس عشق را میخواندی از چشمانم ، بیقراری عاشقانه را میدیدی در چشمانم ، آرامش در کنار هم بودن را میدیدم در چشمانت و اینگونه شد که بیشتر ماندیم در کنار هم ، تا بچشیم طعم شیرین عشق را با هم شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : vahid
ندانستم که من کیستم....... ولی دانستم تو کی هستی........ ندانستم که عاشق کیست... ولی دانستم عشق چیست....... احساس نکردم شب روز میگذرد... ولی احساس کردم تویی که میگذری... چشمانم به روشنایی جوابی نمی گفت..... چشمانم تو را جواب گفت.... دست هایم را باز خواهم گذاشت تا تورا در آغوش بگیرم.... قلبم را خواهم بست تا هیچ کس دیگری وارد آن نشود.... چشمانم را خواهم بست تا تصویری غیر از تو در آن نقش نگیرد.... زبانم را خواهم بست تا بستن در های بسته را نگوییم.... گوش هایم را خوام بست تا صدای عشق از ان بیرو نرود... نگاهم را باز خواهم گذاشت تا عشق را همیشه ببینم... احساس نکردم تکه آینه عشق در قلبم فرو رفت.... احساس نکردم سم عشق وجودم را فرا گرفت..... احساس نکردم روزی خواهم شکست..... روزی خواهم گریست... روزی خواهم رفت به آن طرف آینه.... آینه ای که تکه اش در قلبم است... و نور زندگی من ... و توان زندگی ام... ندانستم زمستان کی گذشت... ندانستم بهار آمد.... ندانستم بهار هم دارد می رود... فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن ها رو تماشا میکنیم... تماشا میکنیم و برای روزهای که بر نمی گردند اشک میریزیم...... ندانستم زندگی چیست.....بلکه دانستم زندگی کردن چیست... ندانستم دستانم به هم میرسند.... دانستم دستانم به تو نمی رسند.... |
درباره وبلاگ نام : غم نام خانواگي:بيسیک نام پدر:درد نام مادر: پريشاني نام پدربزرگ : درويش تنها نام مادربزرگ : سلطان غم محل تولد:ويرون شهر تاريخ تولد:يكي از روز هاي باروني شماره شناسنامه : عدد تنهايي شغل:منتظر وضعيت فكري:فقط سوال جرم:افراط درعاشقي تاريخ جرم:روز اول خوشي ساعت جرم:شروع تپش قلب محل جرم :آشيان دوست علت جرم:فقط زندگي وزن:به سنگيني بغض چند ساله قد:كمتر از خاك رنگ چشم:صورتي رنگ مو:همرنگ درد تحصيلات:پايه آخر بد بختي مدت محکوميت : حبس ابد چراغم : شمع سقفم : اسمان مونسم : شب کارم : حسرت يادم : انتظار تو دردم : فراغ فريادم : سکوت ارزويم :ديدار تو زندگيم : فقط تو ادرس : خيابان غمستان – ميدان تنهايي – چهارراه بدبختي – خيابان رنج – کوچه غربت آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
Alternative content |
|||||||||||||||